هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت127
حوصله نصیحت و حرفای هیچ کسیو نداشتم مخصوصاً پدرم که تمام ذهنشو فکرش پر بود از سود و منفعت و پول و این چیزا
حرفی بهش نزدم و فقط بیرون اومدم قرار بود با زنم برای خرید برم چی بهتر از این؟
عصبی چند بار با لگد به لاستیک ماشینم کوبیدم حالم از خودم بهم میخورد حالم از این زندگی به هم میخورد
وقتی که مهتاب حاضر آماده از خونه بیرون آمد نگاه همه خدمتکارا و نگهبان و خدم و و هشم خونه رو روش احساس میکردم زیبا بود کم نبود این دختر نگاه همه رو به خود جذب میکرد اما...
اما برای من هیچ جذابیتی نداشت سوار ماشین که شد ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم تمام طول مسیر و سکوت کرده بود به فکر رفته بود حرفی نمیزد نمیدونستم به چی فکر میکنه دلمم نمیخواست بفهمم فقط از این سکوتش راضی بودم
به شهر که رسیدیم نمیدونستم دقیقا باید به کجا برم نمیدونستم چی میخواد و برای خرید چیا به اینجا اومده پس ازش پرسیدم واون سریع آدرس جایی رو داد که خیاط خونه ی معتبر و بزرگی بود که سالها بود اینجا اسم و رسم دار شده بود و همه های پولدار و اعیانا ازش لباس می گرفتن
جلوی اون خیاط خونه که رسیدیم توی ماشین نشستم و گفتم
کارتو انجام بده وبرگرد من همینجا منتظرت میمونم
از ماشین پیاده شد و رو به من گفت
_ اگه خسته ای میتونی بری خونه من خودم برمیگردم
ابرو هام بالا پرید از کجا میدونست خونه ما کجاست که برگرده ؟
متعجب ازش پرسیدم از کجا میدونی خونه خان کجاست که بخوای خودت برگردی؟
خنده بلندی کرد و گفت
_با مادرت قبلا اومده بودم
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم
همین جا منتظرم کارت و انجام بده زود برگرد
از منتظر شدن بدم میاد
باز با خنده ازم دور شد این دختر یه چیزیش شد
داخل خیاط خونه که شد من چشمام بسته شد میخواستم کمی توی این شلوغی و هیاهوی شهر بخوابم اما مگه میشد صدای آدما رفت و آمدها شون مانع خوابیدنم شد
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت127
حوصله نصیحت و حرفای هیچ کسیو نداشتم مخصوصاً پدرم که تمام ذهنشو فکرش پر بود از سود و منفعت و پول و این چیزا
حرفی بهش نزدم و فقط بیرون اومدم قرار بود با زنم برای خرید برم چی بهتر از این؟
عصبی چند بار با لگد به لاستیک ماشینم کوبیدم حالم از خودم بهم میخورد حالم از این زندگی به هم میخورد
وقتی که مهتاب حاضر آماده از خونه بیرون آمد نگاه همه خدمتکارا و نگهبان و خدم و و هشم خونه رو روش احساس میکردم زیبا بود کم نبود این دختر نگاه همه رو به خود جذب میکرد اما...
اما برای من هیچ جذابیتی نداشت سوار ماشین که شد ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم تمام طول مسیر و سکوت کرده بود به فکر رفته بود حرفی نمیزد نمیدونستم به چی فکر میکنه دلمم نمیخواست بفهمم فقط از این سکوتش راضی بودم
به شهر که رسیدیم نمیدونستم دقیقا باید به کجا برم نمیدونستم چی میخواد و برای خرید چیا به اینجا اومده پس ازش پرسیدم واون سریع آدرس جایی رو داد که خیاط خونه ی معتبر و بزرگی بود که سالها بود اینجا اسم و رسم دار شده بود و همه های پولدار و اعیانا ازش لباس می گرفتن
جلوی اون خیاط خونه که رسیدیم توی ماشین نشستم و گفتم
کارتو انجام بده وبرگرد من همینجا منتظرت میمونم
از ماشین پیاده شد و رو به من گفت
_ اگه خسته ای میتونی بری خونه من خودم برمیگردم
ابرو هام بالا پرید از کجا میدونست خونه ما کجاست که برگرده ؟
متعجب ازش پرسیدم از کجا میدونی خونه خان کجاست که بخوای خودت برگردی؟
خنده بلندی کرد و گفت
_با مادرت قبلا اومده بودم
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم
همین جا منتظرم کارت و انجام بده زود برگرد
از منتظر شدن بدم میاد
باز با خنده ازم دور شد این دختر یه چیزیش شد
داخل خیاط خونه که شد من چشمام بسته شد میخواستم کمی توی این شلوغی و هیاهوی شهر بخوابم اما مگه میشد صدای آدما رفت و آمدها شون مانع خوابیدنم شد
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۸.۰k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.