احساسات آبی
احساسات آبی
season:²
part:⁵⁴
متعجب پرسیدم
یونا:چرا میخندی؟
تهیونگ:قضیه چند دقیقه پیش همش نقشه بود تا بفهمیم چه واکنشی نشون میدی
یونا:خب واکنش رو که دیدی حالا چرا میخندی
با خنده گفت
تهیونگ: ازدواج؟
یونا:خب...؟
بیشتر خندید
یونا:چیز خنده داریه؟
یکم جدی شد
تهیونگ:باک هیون پسر من نیس
یونا:چی؟
تهیونگ:از پرورشگاه بر داشتمش وقتی گوشیم رو دزدیدن و فهمیدم کره نیستی به شدت داغون شده بودم و واسه اینکه بتونم یه زندگی جدید و حال بهتری داشته باشم از پرورشگاه یه بچه دوماهه برداشتم تا شاید سرم با اون مشغول بشه
یه لحظه با حرفش جا خوردم
یونا: واقعا؟
تهیونگ:بله
نمیدونستم چی بگم انگاری که بهم شوک وارد شده باشه...یعنی تموم این مدت بی دلیل قضاوتش میکردم؟
دستم رو دور گردنش انداختم و بغلش کردم و اونم متقابل بغلم کرد
یونا:معذرت میخوام
تهیونگ:برای چی
یونا:زود قضاوتت کردم
تهیونگ:اشکالی نداره
ازش جدا شدم
یونا:یعنی از دستم عصبانی نیستی؟
تهیونگ:خب به هرحال پیش میاد...عادیه
سرمو انداختم پایین
یونا:درسته
چونم رو گرفت و سرم رو آورد بالا
تهیونگ: چرا سرتو میندازی پایین همه چی که درست شد
یونا:ببخشید
تهیونگ: چیزی نشده که بخوای معذرت خواهی کنی بقیه چیزا هم همشون سوءتفاهم بودن
یونا:آخه..
انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت
تهیونگ:هیس..دیگه چیزی نگو
حرفی نمیزدیم و همینطوری هردو به زمین خیره شده بودیم که حرف تهیونگ سکوت رو شکست
تهیونگ:یونا؟
یونا:بله
تهیونگ:یه سوال دارم
یونا: بپرس
تهیونگ:هنوزم...دوسم داری؟
یونا:خب...راستش
حرفم رو با حلقه کردن یکی از دستاش دور کمرم و قرار دادن یکی دیگه از دستاش بین نیمرخ و گوشم قطع کرد
تهیونگ:هروقت به تته پته میفتی جوابت رو میفهمم
همینطور که دستاش رو قالب کرده بود صورتشو نزدیک میکرد به صورتم طوری که میتونستم صدای نفساشو احساس کنم چشمامو بستم و لباش رو روی لبام قرار داد و یه بوسه تقریباً طولانی شروع شد که...
ادامه دارد...
season:²
part:⁵⁴
متعجب پرسیدم
یونا:چرا میخندی؟
تهیونگ:قضیه چند دقیقه پیش همش نقشه بود تا بفهمیم چه واکنشی نشون میدی
یونا:خب واکنش رو که دیدی حالا چرا میخندی
با خنده گفت
تهیونگ: ازدواج؟
یونا:خب...؟
بیشتر خندید
یونا:چیز خنده داریه؟
یکم جدی شد
تهیونگ:باک هیون پسر من نیس
یونا:چی؟
تهیونگ:از پرورشگاه بر داشتمش وقتی گوشیم رو دزدیدن و فهمیدم کره نیستی به شدت داغون شده بودم و واسه اینکه بتونم یه زندگی جدید و حال بهتری داشته باشم از پرورشگاه یه بچه دوماهه برداشتم تا شاید سرم با اون مشغول بشه
یه لحظه با حرفش جا خوردم
یونا: واقعا؟
تهیونگ:بله
نمیدونستم چی بگم انگاری که بهم شوک وارد شده باشه...یعنی تموم این مدت بی دلیل قضاوتش میکردم؟
دستم رو دور گردنش انداختم و بغلش کردم و اونم متقابل بغلم کرد
یونا:معذرت میخوام
تهیونگ:برای چی
یونا:زود قضاوتت کردم
تهیونگ:اشکالی نداره
ازش جدا شدم
یونا:یعنی از دستم عصبانی نیستی؟
تهیونگ:خب به هرحال پیش میاد...عادیه
سرمو انداختم پایین
یونا:درسته
چونم رو گرفت و سرم رو آورد بالا
تهیونگ: چرا سرتو میندازی پایین همه چی که درست شد
یونا:ببخشید
تهیونگ: چیزی نشده که بخوای معذرت خواهی کنی بقیه چیزا هم همشون سوءتفاهم بودن
یونا:آخه..
انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت
تهیونگ:هیس..دیگه چیزی نگو
حرفی نمیزدیم و همینطوری هردو به زمین خیره شده بودیم که حرف تهیونگ سکوت رو شکست
تهیونگ:یونا؟
یونا:بله
تهیونگ:یه سوال دارم
یونا: بپرس
تهیونگ:هنوزم...دوسم داری؟
یونا:خب...راستش
حرفم رو با حلقه کردن یکی از دستاش دور کمرم و قرار دادن یکی دیگه از دستاش بین نیمرخ و گوشم قطع کرد
تهیونگ:هروقت به تته پته میفتی جوابت رو میفهمم
همینطور که دستاش رو قالب کرده بود صورتشو نزدیک میکرد به صورتم طوری که میتونستم صدای نفساشو احساس کنم چشمامو بستم و لباش رو روی لبام قرار داد و یه بوسه تقریباً طولانی شروع شد که...
ادامه دارد...
۱.۴k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.