Complementary elements
࿐ཽ༵༆ Complementary elements ༆࿐༵
part 4
در همان لحظه، صدایی از انتهای کوچه بلند شد.صدایی شبیه ساییده شدن فلز به سنگ. هر دو نفر به سمت منبع صدا برگشتند. سایهای پشت یکی از دیوارها تکان خورد. خیلی سریع. خیلی بیصدا.
چویا دستش را روی دسته اسلحهاش گذاشت.
دازای نیز انگار برای اولینبار جدی شد.
چویا با صدای آهسته:
— «یه نفر اینجاست.»
دازای:
— «نه… به نظرم فقط یه نفر نیست.»
سایه دوباره حرکت کرد.
این بار نزدیکتر.
و ناگهان… چیزی از دل تاریکی بیرون آمد.
چویا از جا پرید، انگشتش آمادهٔ کشیدن ماشه.
دازای یک قدم جلو آمد، آمادهٔ استفاده از تواناییاش.
اما آنچه از تاریکی بیرون آمد، نه مهاجم بود و نه انسان کامل.
بلکه چیزی… بین این دو.
چیزی که حتی در نور کم هم معلوم بود:
چشمانی سرخ، پوستی خیس از باران، و لبخندی بیمعنی…
دازای با صدایی که میان ترس و هیجان گیر کرده بود گفت:
— «چویا… حواست باشه. این…»
چویا:
— «آدم نیست.»
آن موجود عجیب سرش را کج کرد… و با صدایی خفه و غیرانسانی گفت:
— «شما… دیر… رسیدید.»
و درست قبل از آنکه چویا واکنشی نشان بدهد، موجود به سرعت محالی شروع به دویدن کرد…
موجودِ ناشناس مثل شبحی از میان تاریکی گذشت؛ سرعتش آنقدر غیرطبیعی بود که قطرات باران هنگام عبورش در هوا معلق میماندند. چویا فوراً به دنبالش دوید، اما پیش از آنکه حتی چند قدم بردارد، دازای مچش را گرفت.
— «چویا، وایسا!»
چویا با اخم نگاهش کرد:
— «رها کن دازای! اگه فرار کنه—»
دازای محکمتر دستش را نگه داشت.
لحظهای نگاهشان در باران به هم گره خورد.
چیزی در چشمهای دازای بود… نه ترس، نه شوخی… بلکه چیزی شبیه **نگرانی واقعی**.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
به به پس از مدت ها پارت جدید😔🗿💔
بابت نبودنم عذر میخام🗿💔
part 4
در همان لحظه، صدایی از انتهای کوچه بلند شد.صدایی شبیه ساییده شدن فلز به سنگ. هر دو نفر به سمت منبع صدا برگشتند. سایهای پشت یکی از دیوارها تکان خورد. خیلی سریع. خیلی بیصدا.
چویا دستش را روی دسته اسلحهاش گذاشت.
دازای نیز انگار برای اولینبار جدی شد.
چویا با صدای آهسته:
— «یه نفر اینجاست.»
دازای:
— «نه… به نظرم فقط یه نفر نیست.»
سایه دوباره حرکت کرد.
این بار نزدیکتر.
و ناگهان… چیزی از دل تاریکی بیرون آمد.
چویا از جا پرید، انگشتش آمادهٔ کشیدن ماشه.
دازای یک قدم جلو آمد، آمادهٔ استفاده از تواناییاش.
اما آنچه از تاریکی بیرون آمد، نه مهاجم بود و نه انسان کامل.
بلکه چیزی… بین این دو.
چیزی که حتی در نور کم هم معلوم بود:
چشمانی سرخ، پوستی خیس از باران، و لبخندی بیمعنی…
دازای با صدایی که میان ترس و هیجان گیر کرده بود گفت:
— «چویا… حواست باشه. این…»
چویا:
— «آدم نیست.»
آن موجود عجیب سرش را کج کرد… و با صدایی خفه و غیرانسانی گفت:
— «شما… دیر… رسیدید.»
و درست قبل از آنکه چویا واکنشی نشان بدهد، موجود به سرعت محالی شروع به دویدن کرد…
موجودِ ناشناس مثل شبحی از میان تاریکی گذشت؛ سرعتش آنقدر غیرطبیعی بود که قطرات باران هنگام عبورش در هوا معلق میماندند. چویا فوراً به دنبالش دوید، اما پیش از آنکه حتی چند قدم بردارد، دازای مچش را گرفت.
— «چویا، وایسا!»
چویا با اخم نگاهش کرد:
— «رها کن دازای! اگه فرار کنه—»
دازای محکمتر دستش را نگه داشت.
لحظهای نگاهشان در باران به هم گره خورد.
چیزی در چشمهای دازای بود… نه ترس، نه شوخی… بلکه چیزی شبیه **نگرانی واقعی**.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
به به پس از مدت ها پارت جدید😔🗿💔
بابت نبودنم عذر میخام🗿💔
- ۹۵
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط