فالو فالو

فالو =فالو

p....9




ییبو هنوز پلاک زنجیر ژان داشت و باهاش یاد ژان میفتاد هرزگاهی نگاهش می‌کرد وقتی که تنها بود

شی چو.. در زو و وارد شد
ییبو درو هم ببند
شی.چو ..کارم داشتید
ییبو..آره بشین
شی.چو..خب بگید

ییبو..این اواخر با ‌کیا ملاقات کردی
شی.چو..داری باز جویی میکنی

ییبو..آره جواب بده
شی.چو..خوب با خیلی ها ملاقات داشتم چطور یادم بمونه

ییبو با چوجینگی ملاقات کردی
شی.چو..آره دو سه بار ملاقات داشتیم مشکلی پیش اومده

ییبو..داد زد انگار نمیدونی چه غلطی کردی
شی چو ..با تعجب مگه چیکار کردم

ییبو ..در مورد ژان بهش گفتی
شی.چو..نگفتم فقط فقط یه روز خیلی رو مخم بود میگفت این کارو انجام ییبو چیکار میکنه میخواست کار های روزانه شمارو بهش بگم هرچقدر میگفتم دیگه محافظ شما نیستم هنوزم اصرار بیخودی می‌کرد بیشتر دستور میداد

ییبو..کشش نده بگو دقیقا چی بهش گفتی

شی.چو..گفتم خودشو بکشه از آرایشم نمیتونه دل شمارو به دست بیاره چونکه شما یکی دیگه دوست دارید

ییبو و بعد

شی.چو..بعدش یه سیلی تقدیم کرد رفت راستش ارزششو داشت چونکه خیلی عصبانی شده بود

ییبو..داد زد
خفه شو بخاطر تو اونا از چیزایی که نباید بدونن میدونند و همش تقصیر توی حالا منو با پناهنده ها تحدید میکنه

شی.چو..چی من از کجا بفهمم که این کارو میکنه در ضمن من اصلا نگفتم اون کیه

ییبو..نگفتی پس از کجا فهمیده
شی.چو..دارم راستشو میگم باور کن
ییبو ساکت شو خوب گوش کن از این به بعد میری

شی.چو..به کجا آخه
ییبو میری به جای جاسوس های که فرستادیم فرقه شیاطین
شی.چو ..اما
ییبو حرف نباشه

سرپرست اومد به دیدنه ژان
سرپرست..حالت چطوره
ژان..خیلی بهترم به لطف شما راستش میخام برگردم
سرپرست..میدونیکه اگه برگردی ییبو دیگه نمیزارتت که بیایی

ژان..نه نگران نباشین به دیدنه اون نمیرم میرم خواهرمو ببینم
سرپرست..اون تقدیرشه تو لاویان باشه نباید ببینیش
ژان..میخام ببینم چطور زندگی میکنه اگه زندگی خوبی داشت میام ولی اگه ازیتش میکنن باخودم میارمش به اینجا

سرپرست..باشه هرجور خودت میدونی ولی چندروز بعد برو

ژان..باشه حتما
سرپرست..من دیگه میرم فعلا
ژلن..کاش میشد ییبو هم ببینم خیلی دلم براش تنگ شده ولی اون دیگه حتما منو پراموش کرده نباید دوباره برمو اونو تودردسر بندازم

پادشاه اواندل باز دوباره حکم کشتن باقی مانده های مردم مالی شان داده و دیگه امضاهاییه چن ژیوان و دینگ یوشی و بقیه شاهزاده های گشور داده بودن براش مهم نبود

ییبو بعد فهمیدن این قضیه خیلی عصبانی شد و.....
دیدگاه ها (۰)

p....10ییبو از دست پدرش عصبانی بود برای همین رفته بود اریندل...

p...11لی مین حرفای دینگ یوشی و ییبو شنیده بود به نئوهو خبر د...

p...8بعد چند زور فکر کردن ژان به این نتیجه رسید که نمیتونه ا...

p....7 چن ژیوان متوجه شد پادشاه اواندل میخاد ادم های باقی ما...

p83تو همین لحضه همه ارتش داشتن مقاومت میکردن ولی انسان ها د...

p81جنگ هنوز ادامه داشت در سلیب اتش خسارت های زیادی ب انها وا...

p..90همگی قدرتشونو گزاشته بودن وداشتن ییبو مهرموم میکردن دین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط