p
p....10
ییبو از دست پدرش عصبانی بود برای همین رفته بود اریندل وقتی داشت تو کوچه های اریندل راه میرفت دیدکه دارن مردمه باقی مانده مالی شان با چوب میزنن قرا بود همه پناهنده های باقی ماندرو بکشن
بخاطره همین ییبو رفت به اواندل تا در مورده این موضوع با پدرش حرف بزنه
ییبو تاکه رسید به اواندل رفت به قصر پدرش
ییبو..معلوم هست داربن چیکار میکنین
پادشاه..چیشده مگه
ییبو..دارین مردمه بیچاررو میکشین
پادشاه..این دفه دیگه دست از حکمی که دادمو برنمیدارم مگر اینکه
ییبو..چی از من میخایین
پادشاه..با چوجینگی نامزد کن
ییبو..بمیرمم بااون افریته نامزد نمیکنم
پادشاه..پس صب کنو ببین چطور اون ادما میمیرن
ییبو عصبانی شدو رفت بیرون
بعد رفتنه ییبو چوجینگی اومد داخل
پادشاه..مطمئنی این روش کار میکنه
چوجینگی..نگران نباشید شاهزاده ییبو بزودی برمیگردن
پادشاه..اومیدوارم همینطور که میگی باشه
چوجینگی..مطمئنم که جواب میده
ییبو داشت قدم میزد و باخودش میگفت
ییبو..میدونم این یه تله هس که من با اون نامزد کنم
یه فیک اومد پیش ییبو و گفت شاهزاده دینگ یوشی اومدن به اینجا
ییبو..باسه میتونی بری
دینگ یوشی و لیژان بیرون منتظر ییبو بودن لیژان از قضیه خبر دار شده بود و
لیژان.. حالا چی میشه
دینگ یوشی.. نگران نباش حتما حلش میکنم
همینجوری در حال حرف زدن بودن که ییبو اومد دینگ یوشی و لیژان بلند شدن
ییبو ..اینجا چیکار میکنی
دینگ یوشی.. برای قضیه پناهنده ها اومدم
ییبو یه نگاهی به لیژان کرد و گفت بریم داخل حرف بزنیم
ییبو.. در مورد این قضیه به پدرم گفتم
لیژان.. خوب نتیجه چی شد
ییبو ..پدرم گفت تا وقتی که قبول نکنم با چوجینگی ازدواج کنم همینجوری ادامه پیدا میکنه
دینگ یوشی.چی با اون دیوونه میخوایی ازدواج کنی
لیژان.اون کیه
دینگ یوشی.. دخترعمه ییبو
ییبو ..نمیخوام در موردش حتا فکرم بکنم
دینگ یوشی ..حالا پناهنده ها چی میشند
ییبو ..به احتمال زیاد میمیرن
لیژان ..نخیر نباید اجازه بدید
ییبو.. نکنه میخوایی ازدواج کنم
لیژان ..چرا که نه
دینگ یوشی ..بفهم چی داری میگی
لیژان.. چیو بفهمم اینکه ما تو ایم وضعیت هستیم ۹۰ درصد تقصیر شماست
ییبو.. امکان نداره این کارو بکنم
لیژان.اگه یکم نسبت به مالیشان و همينطور ژان احساس گناه میکنی این کارو انجام میدی چونکه خودت باعث این وضعیت هستی
بعدم رفت بیرون
ییبو ..این دختره چی فکر کرده
دینگ یوشی..هنوز از دست ما عصبانیه
ییبو.. خوب میگی من زندگیمو تباه کنم بخاطر اینا
دینگ یوشی ..نه فقط نامزد میکنی و بعد اینکه پناهنده ها به یه جای امن فرستادیم نامزدی بهم میزنی
ییبو به ناچار قبول کرد چونکه در مورد این قضیه احساس گناه میکرد
ییبو از دست پدرش عصبانی بود برای همین رفته بود اریندل وقتی داشت تو کوچه های اریندل راه میرفت دیدکه دارن مردمه باقی مانده مالی شان با چوب میزنن قرا بود همه پناهنده های باقی ماندرو بکشن
بخاطره همین ییبو رفت به اواندل تا در مورده این موضوع با پدرش حرف بزنه
ییبو تاکه رسید به اواندل رفت به قصر پدرش
ییبو..معلوم هست داربن چیکار میکنین
پادشاه..چیشده مگه
ییبو..دارین مردمه بیچاررو میکشین
پادشاه..این دفه دیگه دست از حکمی که دادمو برنمیدارم مگر اینکه
ییبو..چی از من میخایین
پادشاه..با چوجینگی نامزد کن
ییبو..بمیرمم بااون افریته نامزد نمیکنم
پادشاه..پس صب کنو ببین چطور اون ادما میمیرن
ییبو عصبانی شدو رفت بیرون
بعد رفتنه ییبو چوجینگی اومد داخل
پادشاه..مطمئنی این روش کار میکنه
چوجینگی..نگران نباشید شاهزاده ییبو بزودی برمیگردن
پادشاه..اومیدوارم همینطور که میگی باشه
چوجینگی..مطمئنم که جواب میده
ییبو داشت قدم میزد و باخودش میگفت
ییبو..میدونم این یه تله هس که من با اون نامزد کنم
یه فیک اومد پیش ییبو و گفت شاهزاده دینگ یوشی اومدن به اینجا
ییبو..باسه میتونی بری
دینگ یوشی و لیژان بیرون منتظر ییبو بودن لیژان از قضیه خبر دار شده بود و
لیژان.. حالا چی میشه
دینگ یوشی.. نگران نباش حتما حلش میکنم
همینجوری در حال حرف زدن بودن که ییبو اومد دینگ یوشی و لیژان بلند شدن
ییبو ..اینجا چیکار میکنی
دینگ یوشی.. برای قضیه پناهنده ها اومدم
ییبو یه نگاهی به لیژان کرد و گفت بریم داخل حرف بزنیم
ییبو.. در مورد این قضیه به پدرم گفتم
لیژان.. خوب نتیجه چی شد
ییبو ..پدرم گفت تا وقتی که قبول نکنم با چوجینگی ازدواج کنم همینجوری ادامه پیدا میکنه
دینگ یوشی.چی با اون دیوونه میخوایی ازدواج کنی
لیژان.اون کیه
دینگ یوشی.. دخترعمه ییبو
ییبو ..نمیخوام در موردش حتا فکرم بکنم
دینگ یوشی ..حالا پناهنده ها چی میشند
ییبو ..به احتمال زیاد میمیرن
لیژان ..نخیر نباید اجازه بدید
ییبو.. نکنه میخوایی ازدواج کنم
لیژان ..چرا که نه
دینگ یوشی ..بفهم چی داری میگی
لیژان.. چیو بفهمم اینکه ما تو ایم وضعیت هستیم ۹۰ درصد تقصیر شماست
ییبو.. امکان نداره این کارو بکنم
لیژان.اگه یکم نسبت به مالیشان و همينطور ژان احساس گناه میکنی این کارو انجام میدی چونکه خودت باعث این وضعیت هستی
بعدم رفت بیرون
ییبو ..این دختره چی فکر کرده
دینگ یوشی..هنوز از دست ما عصبانیه
ییبو.. خوب میگی من زندگیمو تباه کنم بخاطر اینا
دینگ یوشی ..نه فقط نامزد میکنی و بعد اینکه پناهنده ها به یه جای امن فرستادیم نامزدی بهم میزنی
ییبو به ناچار قبول کرد چونکه در مورد این قضیه احساس گناه میکرد
- ۲.۶k
- ۱۶ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط