لطفا بهم توجه کن! part7
+لبخندی زدم، هیچی مامانی برو بخواب یکم دیگه بیدارت میکنم بری خونه مادربزرگت
(نگاهی به یونگی کردم) من باید با بابات حرف بزنم!
مرد قصه ما که مثل یه بچه کوچیک بود برای همسرش، با شرم به زمین نگاه کرد و از ات جدا شد سعی کرد صورتش رو مخفی کنه تا مشخص نشه هنوز اخم کرده
+منتظر موندم سوهو بره اتاقش، کمی طول کشید و هنوز با لبخند مهربونی داشتم به سوهو نگاه میکردم تا بره؛ وقتی که رفت یونگی سرش رو بالا اورد نزدیکم شد و دم گوشم گفت:
-خب ات... ببخشید که زود عصبی میشم،ببخشید مامان کوچولو!
پسرک خیلی سعی کرد نشون بده که ارومه و هیچ اتفاقی نیوفتاده، ولی در اخر چهرش احساساتش رو نشون میداد نا امید و مثل پسر بچه ای غمگین در گوشت زمزمه میکرد.
ات ویو:
دلم نمیخواست اذیتش کنم و بدرفتاری داشته باشم، تمام مدت سعی کردم اروم باشم و با ارامش گفتم:
+یونگی ، اون بچمه؛ میدونی که چقدر برام عزیزه؟من تمام عشقمو به تو و اون دادم من به شرطی اومدم پیشت که اونم راضی باشه ولی همش داره گریه میکنه!
من همیشه پیشتم و اگر کمی بهت توجه نکنم باید با یه بچه دربیوفتی؟(با لحن اروم و دلگرم کننده)
اون پسر کمی دلش اروم گرفته بود، ات تونسته بود یکم راضیش کنه تا کمتر حسادت کنه اما هنوز غمگین بود و ناراحت به ات نگاه میکرد کمی عقب رفت:
-اصلا چرا همش بچه رو چسبوندی به خودت و منو ول کردی؟؟
+دیگه داشتم کلافه میشدم، چطور میتونست فکر کنه دوسش ندارم؟؟
عاجزانه گفتم:
+یونگی من چطور باید بهت توجه کنم که بدونی عاشقتم؟خودت میدونی پیش اون عوضی چی کشیدم که ازش جدا شدم!بچمو از دستش نجات دادم، به هرکسی اعتماد نکردم و تو برام قابل اعتماد ترین بودی.
سرمو پایین انداختم کمی بغضم گرفت:
+لطفا از اعتمادم سواستفاده نکن!
اگه شرطا برسه من منتظرتون نمیزارم ببینید چه ادمین خوبی دارید سریع میزاره😔🧡
(البته ممبرای خوبی هم داریم که زود شرطارو میرسونن:))
(نگاهی به یونگی کردم) من باید با بابات حرف بزنم!
مرد قصه ما که مثل یه بچه کوچیک بود برای همسرش، با شرم به زمین نگاه کرد و از ات جدا شد سعی کرد صورتش رو مخفی کنه تا مشخص نشه هنوز اخم کرده
+منتظر موندم سوهو بره اتاقش، کمی طول کشید و هنوز با لبخند مهربونی داشتم به سوهو نگاه میکردم تا بره؛ وقتی که رفت یونگی سرش رو بالا اورد نزدیکم شد و دم گوشم گفت:
-خب ات... ببخشید که زود عصبی میشم،ببخشید مامان کوچولو!
پسرک خیلی سعی کرد نشون بده که ارومه و هیچ اتفاقی نیوفتاده، ولی در اخر چهرش احساساتش رو نشون میداد نا امید و مثل پسر بچه ای غمگین در گوشت زمزمه میکرد.
ات ویو:
دلم نمیخواست اذیتش کنم و بدرفتاری داشته باشم، تمام مدت سعی کردم اروم باشم و با ارامش گفتم:
+یونگی ، اون بچمه؛ میدونی که چقدر برام عزیزه؟من تمام عشقمو به تو و اون دادم من به شرطی اومدم پیشت که اونم راضی باشه ولی همش داره گریه میکنه!
من همیشه پیشتم و اگر کمی بهت توجه نکنم باید با یه بچه دربیوفتی؟(با لحن اروم و دلگرم کننده)
اون پسر کمی دلش اروم گرفته بود، ات تونسته بود یکم راضیش کنه تا کمتر حسادت کنه اما هنوز غمگین بود و ناراحت به ات نگاه میکرد کمی عقب رفت:
-اصلا چرا همش بچه رو چسبوندی به خودت و منو ول کردی؟؟
+دیگه داشتم کلافه میشدم، چطور میتونست فکر کنه دوسش ندارم؟؟
عاجزانه گفتم:
+یونگی من چطور باید بهت توجه کنم که بدونی عاشقتم؟خودت میدونی پیش اون عوضی چی کشیدم که ازش جدا شدم!بچمو از دستش نجات دادم، به هرکسی اعتماد نکردم و تو برام قابل اعتماد ترین بودی.
سرمو پایین انداختم کمی بغضم گرفت:
+لطفا از اعتمادم سواستفاده نکن!
اگه شرطا برسه من منتظرتون نمیزارم ببینید چه ادمین خوبی دارید سریع میزاره😔🧡
(البته ممبرای خوبی هم داریم که زود شرطارو میرسونن:))
۱۳.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.