لطفا بهم توجه کن! part 6
یونگی ویو:
چی؟ اون الان چی گفت؟
ف.فک نمیکنم بزاره سوهو تنها بره اونجا پس، پس اگه خودشم بخواد بره چی؟
یعنی میخواد منو تنها بزاره؟؟
نه نه اون سر همچین چیز کوچیکی اینطوری تنبیهم نمیکنه مگه نه؟
میدونه که چقدر دوسش دارم، واقعا توی این چندسال برام مثل مادرم بوده همیشه پیشم بوده.
مطمئنم چون توی سن کم مادر شده احساس مادری زیادی داره و بخاطر همین منو واقعا دوست داشته که انقدر توی این مدت بهم اهمیت میداده و مواظبم بوده، چرا الان داره یادم میاد؟
نباید بزارم بره!
پشت سرش راه رفتم و گفتم:
-تو...مطمئنی که میخوای بری خونه مادرت؟(سرم رو پایین گرفته بودم با نا امیدی باهاش حرف میزدم)ناراحت و مظلوم)
برگشت سمتم که جواب بده، دیگه نتونستم تحمل کنم
از پشت بغلش کردم با صدای مظلوم گفتم:
میشه...میشه لطفا ترکم نکنی؟(با تردید)
از کارش دست کشید و رفت سمت مبل نشست و عین جوجه اردک دنبالش راه میرفتم تا باهام حرف بزنه و راضیش کنم
ات ویو:
چی داشت میگفت؟فکر کرده میخوام ترکش کنم؟ نه فقط یکم قهر فکر میکنم کافی باشه، ترک کردن زیاده رویه
نادیدش گرفتم و سمت مبل رفتم نشستم تا تلویزیون ببینم کارم توی اشپزخونه تموم شده بود.
نشسته بودم که اومد سمتم
نویسنده ویو:
اون پسر الان جلوش مثل یه اهو بود، رفتن به خونه مادرش براش یه تهدید بود و نمیخواست یه لحظه ازش دور باشه، مظلوم شد و بغضش گرفت وقتی که دید نادیدش میگیره، مثل پسر بچه ها شده بود میخواست پیش ات خودش باشه!
سمت مبل رفت، ات رو بغل کرد دم گوشش زمزمه میکرد:
-ا.ات ببخشید... من من نمیخواستم اینکارو کنم بخدا میخواستم ببینم تا چه حد دوسم داری ببخشید مامان کوچولو!
سرش رو توی گردنش فرو کرد و بهش چسبیده بود.
ات ویو:
با کاری که انجام داد فهمیدم که دوباره شد همون پسرکوچولویی که به هیچکس نشون نمیده
یونگی هم توی بچگیش زیاد اسیب دیده بود و ما برای هم تکیه گاه محکمی بودیم.
اروم از خودم جداش کردم:
+یونگی تمومش کن، کارت اشتباه بوده خودت هم میدونی!نمیتونم بزارم همینطوری ادامه دار باشه باید باهم حرف..
با اومدن سوهو حرفم نصفه موند، با صورت خوابالویی از پله ها پایین اومد درحالی که چشماشو میمالید گفت:
×مامان...چیشده؟
جای حساس؟😔😂
شرط ۲۵ لایک و کامنت🌝🧡
#فیک #فیکشن #بی_تی_اس #تصور #سناریو #فندوم #فن_فیک #fiction #fic #fake #fick
چی؟ اون الان چی گفت؟
ف.فک نمیکنم بزاره سوهو تنها بره اونجا پس، پس اگه خودشم بخواد بره چی؟
یعنی میخواد منو تنها بزاره؟؟
نه نه اون سر همچین چیز کوچیکی اینطوری تنبیهم نمیکنه مگه نه؟
میدونه که چقدر دوسش دارم، واقعا توی این چندسال برام مثل مادرم بوده همیشه پیشم بوده.
مطمئنم چون توی سن کم مادر شده احساس مادری زیادی داره و بخاطر همین منو واقعا دوست داشته که انقدر توی این مدت بهم اهمیت میداده و مواظبم بوده، چرا الان داره یادم میاد؟
نباید بزارم بره!
پشت سرش راه رفتم و گفتم:
-تو...مطمئنی که میخوای بری خونه مادرت؟(سرم رو پایین گرفته بودم با نا امیدی باهاش حرف میزدم)ناراحت و مظلوم)
برگشت سمتم که جواب بده، دیگه نتونستم تحمل کنم
از پشت بغلش کردم با صدای مظلوم گفتم:
میشه...میشه لطفا ترکم نکنی؟(با تردید)
از کارش دست کشید و رفت سمت مبل نشست و عین جوجه اردک دنبالش راه میرفتم تا باهام حرف بزنه و راضیش کنم
ات ویو:
چی داشت میگفت؟فکر کرده میخوام ترکش کنم؟ نه فقط یکم قهر فکر میکنم کافی باشه، ترک کردن زیاده رویه
نادیدش گرفتم و سمت مبل رفتم نشستم تا تلویزیون ببینم کارم توی اشپزخونه تموم شده بود.
نشسته بودم که اومد سمتم
نویسنده ویو:
اون پسر الان جلوش مثل یه اهو بود، رفتن به خونه مادرش براش یه تهدید بود و نمیخواست یه لحظه ازش دور باشه، مظلوم شد و بغضش گرفت وقتی که دید نادیدش میگیره، مثل پسر بچه ها شده بود میخواست پیش ات خودش باشه!
سمت مبل رفت، ات رو بغل کرد دم گوشش زمزمه میکرد:
-ا.ات ببخشید... من من نمیخواستم اینکارو کنم بخدا میخواستم ببینم تا چه حد دوسم داری ببخشید مامان کوچولو!
سرش رو توی گردنش فرو کرد و بهش چسبیده بود.
ات ویو:
با کاری که انجام داد فهمیدم که دوباره شد همون پسرکوچولویی که به هیچکس نشون نمیده
یونگی هم توی بچگیش زیاد اسیب دیده بود و ما برای هم تکیه گاه محکمی بودیم.
اروم از خودم جداش کردم:
+یونگی تمومش کن، کارت اشتباه بوده خودت هم میدونی!نمیتونم بزارم همینطوری ادامه دار باشه باید باهم حرف..
با اومدن سوهو حرفم نصفه موند، با صورت خوابالویی از پله ها پایین اومد درحالی که چشماشو میمالید گفت:
×مامان...چیشده؟
جای حساس؟😔😂
شرط ۲۵ لایک و کامنت🌝🧡
#فیک #فیکشن #بی_تی_اس #تصور #سناریو #فندوم #فن_فیک #fiction #fic #fake #fick
۱۶.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.