ات ویو
ات ویو
بلند شدم دیدم کوک کنارم خوابیده ازش طلاقمو میگیرم بالاخره
همه خواب بودن حاضر شدم رفتم خونه بابام بالاخره دیشب دیدن چیکار کرده زنگ زدم
جنی:دختر اومدی بیا تو ببینم چیشده دقیقا
مامانم تا منو دید بغلم کرد
ات:بابا کجاست؟
م.ات:تو اتاق
رفتم تو اتاق
ات:بابا میخام باهات حرف بزنم راجب جونگکوک
ب.ات:نگران نباش طلاق میگیری
تاحالا انقد خوشحال نشده بودم سریع رفتم بغلش کردم یکم با جنی مامانم حرف زدیم و غیبت کردیم راجب دیشب(یک ایرانی اصیل😂)
دیگه رفتم خونه پیاده رفتم تو عمارت
دیدم مامان بابای بورا صداشون گذاشتن رو سرشون
ب.بورا:دختر من چون بچه پسرت توی شکمشه اینجا میمونه
دیدم فرصت خوبیه پس منم گفتم
ات:منم طلاق میخام
جونگکوک:ات حرف نزن
ات:چرا حرف نزنم ها تو بچه داری بچه(با داد)
جونگکوک دستم گرفت برد تو اتاق
جونگکوک:رو مخم نرو من طلاقت نمیدم فهمیدی
ات:چرا میدی خوبم طلاقم میدی(با داد)
جونگکوک سریع رفت بیرون از اتاق
جونگکوک ویو
عصابم دیگه داشت خورد میشد رفتم بار وارد بار شدم کلی دختر داف ریخته بودن رفتم نشستم ی دختره اومد سمتم خیلی خوشگل بود
رزی(ی رزی دیگه و با کمبود اسم واجه شدم😔):تنهایی
کوک:اره
رزی:خب اشنا میشیم پس منم تنهام
کوک:چند سالته
رزی:21
(گایییز ی نکته سن جونگکوک سن واقعی خودشه سن ات هم 19بورام هم 25 و برای اینک داستان جذاب تر بشه کوک و خانوادش مافیان و هیچکی نمیدونه همه فک میکنن شرکت دارن)
ویو ات
داشتم همش با خودم کلنجار میرفتم تصمیم گرفتم وسایلم جمع کنم وقتی تموم شد رفتم بیرون عمارت تاکسی گرفتم رفتم خونه باباک بیا اقا جونگکوک حالا تونستی بیا دنبالم منو ببر هه
ویو صبج کوک
بیدار شدم دیدم این دختره رزی بغلم خوابیده
پرام دیشب باهاش س*ک*س کردم پاشدم حاضر شدم رفتم بیرون شمارش داشتم بهش زنگ میزنم چند ساعت دیگه رفتم عمارت دیدم ات نیست همه هم تا هالن
جونگکوک:ات کجاس(با داد)
بورا:وسایل هاشو جمع کرد رفت خونه باباش
سریع رفتم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه ات
ویو بورا
هوففف خیلی عاشق ک
جونگکوک ولی اون حتی...
بلند شدم دیدم کوک کنارم خوابیده ازش طلاقمو میگیرم بالاخره
همه خواب بودن حاضر شدم رفتم خونه بابام بالاخره دیشب دیدن چیکار کرده زنگ زدم
جنی:دختر اومدی بیا تو ببینم چیشده دقیقا
مامانم تا منو دید بغلم کرد
ات:بابا کجاست؟
م.ات:تو اتاق
رفتم تو اتاق
ات:بابا میخام باهات حرف بزنم راجب جونگکوک
ب.ات:نگران نباش طلاق میگیری
تاحالا انقد خوشحال نشده بودم سریع رفتم بغلش کردم یکم با جنی مامانم حرف زدیم و غیبت کردیم راجب دیشب(یک ایرانی اصیل😂)
دیگه رفتم خونه پیاده رفتم تو عمارت
دیدم مامان بابای بورا صداشون گذاشتن رو سرشون
ب.بورا:دختر من چون بچه پسرت توی شکمشه اینجا میمونه
دیدم فرصت خوبیه پس منم گفتم
ات:منم طلاق میخام
جونگکوک:ات حرف نزن
ات:چرا حرف نزنم ها تو بچه داری بچه(با داد)
جونگکوک دستم گرفت برد تو اتاق
جونگکوک:رو مخم نرو من طلاقت نمیدم فهمیدی
ات:چرا میدی خوبم طلاقم میدی(با داد)
جونگکوک سریع رفت بیرون از اتاق
جونگکوک ویو
عصابم دیگه داشت خورد میشد رفتم بار وارد بار شدم کلی دختر داف ریخته بودن رفتم نشستم ی دختره اومد سمتم خیلی خوشگل بود
رزی(ی رزی دیگه و با کمبود اسم واجه شدم😔):تنهایی
کوک:اره
رزی:خب اشنا میشیم پس منم تنهام
کوک:چند سالته
رزی:21
(گایییز ی نکته سن جونگکوک سن واقعی خودشه سن ات هم 19بورام هم 25 و برای اینک داستان جذاب تر بشه کوک و خانوادش مافیان و هیچکی نمیدونه همه فک میکنن شرکت دارن)
ویو ات
داشتم همش با خودم کلنجار میرفتم تصمیم گرفتم وسایلم جمع کنم وقتی تموم شد رفتم بیرون عمارت تاکسی گرفتم رفتم خونه باباک بیا اقا جونگکوک حالا تونستی بیا دنبالم منو ببر هه
ویو صبج کوک
بیدار شدم دیدم این دختره رزی بغلم خوابیده
پرام دیشب باهاش س*ک*س کردم پاشدم حاضر شدم رفتم بیرون شمارش داشتم بهش زنگ میزنم چند ساعت دیگه رفتم عمارت دیدم ات نیست همه هم تا هالن
جونگکوک:ات کجاس(با داد)
بورا:وسایل هاشو جمع کرد رفت خونه باباش
سریع رفتم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه ات
ویو بورا
هوففف خیلی عاشق ک
جونگکوک ولی اون حتی...
۱۴.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.