P33
تهیونگ : آجوما
آجوما : جانم
تهیونگ : میگم اینا کین ؟
بعدم با دست به اون دوتا مرد که کنار خانم کیم بودن و مشغول صحبت کردن بودن اشاره کرد و گفت : اونا
آجوما : نمیدونم مثل اینکه قراره چندتا بچه از پرورشگاه دیگه ای بیان اینجا
با تعجب پرسیدم : اینجا ؟ بیان اینجا ؟
آجوما : خبر نداشتین ؟
هر دو باهم سرمون رو به حالت منفی تکون دادیم و گفتیم : نه
آجوما سرش رو تکون داد و گفت : اره مثل اینکه قراره اونا رو به اینجا انتقال بدن
تهیونگ : اما چرا ؟
آجوما : خب صاحب اونجا چند سال پیش فوت کرد حالا پسرش میخواد اونجا رو بفروشه برای همین اونارو به نزدیک ترین پرورشگاه انتقال میدن که یعنی اینجا
تهیونگ سرش رو به معنی تایید تکون داد و تشکر کرد بعدم از آجوما خدافظی کرد و دستم منو محکم تر گرفت و بردم سمت اتاق .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : دستمو سفت گرفتیا
تهیونگ : میدونم
ا/ت : هی تهیونگ چت شد ؟
تهیونگ : معلوم نیست کیا قراره بیان اینجا نمیخوام اوناهم اذیتت کنن از الان ببینن من پیشتم خیلی بهتره
خندیدم و منم دستشو محکم گرفتم ، رفتیم داخل اتاق که کیفم پرت کردم و افتادم روی تخت که تهیونگ خندید و گفت : شبیه جنازه ها شدی
سرمو آوردم بالا و گفتم : دور از جون نگی
دوباره با خنده گفت : ببخشید بانو دور از جون
آجوما : جانم
تهیونگ : میگم اینا کین ؟
بعدم با دست به اون دوتا مرد که کنار خانم کیم بودن و مشغول صحبت کردن بودن اشاره کرد و گفت : اونا
آجوما : نمیدونم مثل اینکه قراره چندتا بچه از پرورشگاه دیگه ای بیان اینجا
با تعجب پرسیدم : اینجا ؟ بیان اینجا ؟
آجوما : خبر نداشتین ؟
هر دو باهم سرمون رو به حالت منفی تکون دادیم و گفتیم : نه
آجوما سرش رو تکون داد و گفت : اره مثل اینکه قراره اونا رو به اینجا انتقال بدن
تهیونگ : اما چرا ؟
آجوما : خب صاحب اونجا چند سال پیش فوت کرد حالا پسرش میخواد اونجا رو بفروشه برای همین اونارو به نزدیک ترین پرورشگاه انتقال میدن که یعنی اینجا
تهیونگ سرش رو به معنی تایید تکون داد و تشکر کرد بعدم از آجوما خدافظی کرد و دستم منو محکم تر گرفت و بردم سمت اتاق .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : دستمو سفت گرفتیا
تهیونگ : میدونم
ا/ت : هی تهیونگ چت شد ؟
تهیونگ : معلوم نیست کیا قراره بیان اینجا نمیخوام اوناهم اذیتت کنن از الان ببینن من پیشتم خیلی بهتره
خندیدم و منم دستشو محکم گرفتم ، رفتیم داخل اتاق که کیفم پرت کردم و افتادم روی تخت که تهیونگ خندید و گفت : شبیه جنازه ها شدی
سرمو آوردم بالا و گفتم : دور از جون نگی
دوباره با خنده گفت : ببخشید بانو دور از جون
۱.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.