پارت ۸
پارت ۸
پس تصمیم گرفتم که امشب از اینجا برم
دلم
نمیخواست از اینجا برم ولی اینجا دارن
خیلی اذیتم میکنن خدمتکار صدام زد که
برم سر میز نشستم سر میز بوی غذا حالم را
بد میکرد ولی بخاطر اینکه کسی شک نکنه
یک قاشق غذا خوردم دیگه تحمل نداشتم
و از سر میز غذا بلند شدم که مادر شوهرم
گفت: چرا نخوردی یک قاشق خوردی که
دختر خاله
(دختر خاله کوک) با ناز و عشوه ای خرکی
گفت : خاله میدونی آخه غذا های که ما
داریم میخوریم مناسب اینها نیستن باید
غذای مختصر خودشون بخورن
ویکتوریا: ببخشید عزیزم ولی من مثل بعضی
ها نیستم که به پادشاه اتریش بدم و ازش
حامله بشم اونم بخاطر اینکه مال و اموال زیادی داره.
که دیدم با نو رکسانا(خاله کوک) قرمز شده:
رکسانا: چییییی راست میگه لینا؟ تو با پاد
شاه اتریش خوابیدیی؟ و ازش حامله اییی
ای دختره ای خیر ندیده پدرت در میارم
لینا: دروغ میگه بخدا
ویکتوریا:دروغم کجا بود معلومه با اجازه من میرم
(چند مین بعد)
از زبان ویکتوریا:همینطور که داشتم داخل
باغ قدم میزدم لینا را دیدم که اومد تا
میخواست تو گوشم بزنه دستش گرفتم
لینا: دخترت ای ک ....ث...ا فت ع....و ض...ی
میای منا لو میدی حالا که لوت ندادم لینا نیستم
ویکتوریا: چی را میخوای لو بدی وقتی من
چیزی برای لو دادن ندارم؟ لطفا وقتمانگیر
چون وقتم برای صحبت با تو هدر نمیدم با اجازه
از زبان ویکتوریا: بعد از اینکه رفتم تصمیم
گرفتم برم اتاق کوک و یک یاد گاری ازش بر دارم
در اتاقش را باز کردم و کشوی میزش که از
چوب گردو بود و با طلا ساخته شده بود
باز کردم و عکسش را بر داشتم کم کم داشت شب میشد
چون که اهالی قصر ساعت ۹ شب میخوابید ن
و الان ساعت ۹ بود وسایلم را برداشتم وشنل کرمی رنگم را پوشیدم(عکسش میزارم )
و راهی جاده شدم
یعنی میگید فیکمون نره تو اکسپلورر؟😭
پس تصمیم گرفتم که امشب از اینجا برم
دلم
نمیخواست از اینجا برم ولی اینجا دارن
خیلی اذیتم میکنن خدمتکار صدام زد که
برم سر میز نشستم سر میز بوی غذا حالم را
بد میکرد ولی بخاطر اینکه کسی شک نکنه
یک قاشق غذا خوردم دیگه تحمل نداشتم
و از سر میز غذا بلند شدم که مادر شوهرم
گفت: چرا نخوردی یک قاشق خوردی که
دختر خاله
(دختر خاله کوک) با ناز و عشوه ای خرکی
گفت : خاله میدونی آخه غذا های که ما
داریم میخوریم مناسب اینها نیستن باید
غذای مختصر خودشون بخورن
ویکتوریا: ببخشید عزیزم ولی من مثل بعضی
ها نیستم که به پادشاه اتریش بدم و ازش
حامله بشم اونم بخاطر اینکه مال و اموال زیادی داره.
که دیدم با نو رکسانا(خاله کوک) قرمز شده:
رکسانا: چییییی راست میگه لینا؟ تو با پاد
شاه اتریش خوابیدیی؟ و ازش حامله اییی
ای دختره ای خیر ندیده پدرت در میارم
لینا: دروغ میگه بخدا
ویکتوریا:دروغم کجا بود معلومه با اجازه من میرم
(چند مین بعد)
از زبان ویکتوریا:همینطور که داشتم داخل
باغ قدم میزدم لینا را دیدم که اومد تا
میخواست تو گوشم بزنه دستش گرفتم
لینا: دخترت ای ک ....ث...ا فت ع....و ض...ی
میای منا لو میدی حالا که لوت ندادم لینا نیستم
ویکتوریا: چی را میخوای لو بدی وقتی من
چیزی برای لو دادن ندارم؟ لطفا وقتمانگیر
چون وقتم برای صحبت با تو هدر نمیدم با اجازه
از زبان ویکتوریا: بعد از اینکه رفتم تصمیم
گرفتم برم اتاق کوک و یک یاد گاری ازش بر دارم
در اتاقش را باز کردم و کشوی میزش که از
چوب گردو بود و با طلا ساخته شده بود
باز کردم و عکسش را بر داشتم کم کم داشت شب میشد
چون که اهالی قصر ساعت ۹ شب میخوابید ن
و الان ساعت ۹ بود وسایلم را برداشتم وشنل کرمی رنگم را پوشیدم(عکسش میزارم )
و راهی جاده شدم
یعنی میگید فیکمون نره تو اکسپلورر؟😭
۱.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.