part41
#part41
چند دقیقه میز رو چیدن و داریا شروع کرد شستن ظرفها که صدا گریه لیام اومد داریا آب رو بست خواست بره که کوک گفت
کوک:من میرم پیشش
کوک وارد اتاق شد با دیدن لیام که تو جاش نشسته بود و گریه میکرد به طرفش رفت
کوک:چیشده پسرم بیا بغلم
کوک لیام رو تو بغلش گرفت و برد بیرون دستشو پشت کمرش مالید
داریا:گشنشه حتما نگهش دار واسش شیر درست کنم
کوک:باشه
کوک راه میرفت تا لیام آروم باشه و لیام همونطور سرشو رو شونه کوک گذاشت بود لیام به کوک نگاهی انداخت
کوک:چیه کوچولو الان دیگه تا صبح نمیخوابی
داریا از آشپزخونه داشت به پسرش و مرد زندگیش نگاه میکرد و لبخند میزد بعد اینکه آب جوش اومد تویه شیشه ریختش و با پودر بچه ترکیبش کرد بعد شروع کرد هم زدنش و از آشپزخونه اومد بیرون
داریا:بیا بهت شیر بدم پسرم
لیام رفت تو بغل داریا و داریا نشست و به لیام شیر داد لیام دستشو به کناره شیشه گرفته بود
داریا:کوک نگاش کن میخواد خودش شیر رو بگیره(ذوق) خیلی کیوته
کوک خنده ای کرد که لیام هم با خنده ما خندید
پرش به نیمه شب:
حدس کوک درست بود لیام اصلا نمیخوابید و همش رو اون دوتا میرفت و میوفتاد روشون ساعت دو نصفه شب بود تازه چشماشون گرم شده بود که چیزی محکم به صورت کوک خورد که از خواب پرید و صدا خنده لیام اتاق پر کرد دست لیام بود که با ضرب به صورتش خورده بود کوک چطوری میتونست به اون قیافه چیزی بگه داریا چشماشو باز کرد
داریا:پسرم بخواب دیگه
لیام صدا کمی از خودش در آورد کوک بلند شد نشست و لیام رو با دستاش تو هوا گرفت و گفت
کوک:چرا نمیخوابی بچه خودت نمیخوابی بزار ما بخوابیم
لیام زبونشو به نشونه نه در آورد
کوک:زبون درازی میکنی؟بخورمت؟
کوک لیام رو وسط خودشون خوابوند و صورتشو بوسه بارون میکرد
کوک:بیا بین منو مامانی بخواب
لیام به داریا نگاه کرد و به طرف اون برگشت
کوک:حالا کارت به جایی رسیده پشتتو میکنی به من
داریا:ازیتش نکن کوک بزار راحت باشه
کوک کمر لیام رو نوازش کرد و گفت
کوک:آه مامانتو ازم گرفتی نیم وجبی
چند دقیقه میز رو چیدن و داریا شروع کرد شستن ظرفها که صدا گریه لیام اومد داریا آب رو بست خواست بره که کوک گفت
کوک:من میرم پیشش
کوک وارد اتاق شد با دیدن لیام که تو جاش نشسته بود و گریه میکرد به طرفش رفت
کوک:چیشده پسرم بیا بغلم
کوک لیام رو تو بغلش گرفت و برد بیرون دستشو پشت کمرش مالید
داریا:گشنشه حتما نگهش دار واسش شیر درست کنم
کوک:باشه
کوک راه میرفت تا لیام آروم باشه و لیام همونطور سرشو رو شونه کوک گذاشت بود لیام به کوک نگاهی انداخت
کوک:چیه کوچولو الان دیگه تا صبح نمیخوابی
داریا از آشپزخونه داشت به پسرش و مرد زندگیش نگاه میکرد و لبخند میزد بعد اینکه آب جوش اومد تویه شیشه ریختش و با پودر بچه ترکیبش کرد بعد شروع کرد هم زدنش و از آشپزخونه اومد بیرون
داریا:بیا بهت شیر بدم پسرم
لیام رفت تو بغل داریا و داریا نشست و به لیام شیر داد لیام دستشو به کناره شیشه گرفته بود
داریا:کوک نگاش کن میخواد خودش شیر رو بگیره(ذوق) خیلی کیوته
کوک خنده ای کرد که لیام هم با خنده ما خندید
پرش به نیمه شب:
حدس کوک درست بود لیام اصلا نمیخوابید و همش رو اون دوتا میرفت و میوفتاد روشون ساعت دو نصفه شب بود تازه چشماشون گرم شده بود که چیزی محکم به صورت کوک خورد که از خواب پرید و صدا خنده لیام اتاق پر کرد دست لیام بود که با ضرب به صورتش خورده بود کوک چطوری میتونست به اون قیافه چیزی بگه داریا چشماشو باز کرد
داریا:پسرم بخواب دیگه
لیام صدا کمی از خودش در آورد کوک بلند شد نشست و لیام رو با دستاش تو هوا گرفت و گفت
کوک:چرا نمیخوابی بچه خودت نمیخوابی بزار ما بخوابیم
لیام زبونشو به نشونه نه در آورد
کوک:زبون درازی میکنی؟بخورمت؟
کوک لیام رو وسط خودشون خوابوند و صورتشو بوسه بارون میکرد
کوک:بیا بین منو مامانی بخواب
لیام به داریا نگاه کرد و به طرف اون برگشت
کوک:حالا کارت به جایی رسیده پشتتو میکنی به من
داریا:ازیتش نکن کوک بزار راحت باشه
کوک کمر لیام رو نوازش کرد و گفت
کوک:آه مامانتو ازم گرفتی نیم وجبی
۱۳.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.