p:⁷¹
جین:کلید خونشو دارین...
کوک:امم اره من دارم...چطور..
جین :خب برید یه سر بزنید شاید نرفته؟
کوک:اهااا... اونوقت وقتی هست چرا در نزنیم؟...ازهمه مهم تر چرا گوشیش خاموشه؟
جین: گوشی به هر دلیلی میتونه خاموش باشه ...بعدشم مگه نمیشناسینش...در رو هیشکی باز نمیکنه...اونم ساعت یک شب !
کوک:من ک قانع شدم...چطوره یه سر بزنیم؟
خودم و از بغل تهیونگ بیرون کشیدم و با انداختن نگاه بینشون دماغمو کشدیم بالا ...
تهیونگ:خیله خب...سویچ و بیار ...
ا/ت:منم میام...
تهیونگ:بمون ا/ت ..بیای چیکار اخه...
کوک:نترس اگه داداش جونت اونجا بود نمیزارم فرار کنه ...دست و پاش و میبندم میارمش برات..
دهن کجی به این بامزگی دهن کجی به این بامزگی بی موقعش کردم و به تهیونگ مصمم نگاه کردم ک نفسی از روی کلافگی بیرون دادم سرشو تکون داد...
وارد خونه شدیم خونه ک ن بیشتر شبیه یه اتاق خواب بود ..ک بزور به ۱۲ متر میرسید ...کجای این اتاق و میگشتم وقتی با نگاه اولم متوجه شدم نیست...میدونستم و باز به خودم امید دادم ک نرفته و مونده !...
با بغض به رو تختی چنگ زدم و خودم انداختم روش ...چرا انقد دیر ...دلیلش چی بود ...با دید تار چشمم افتاد به قاب عکس کنار تخت ..اروم از روی پا تختی برش داشتم و بهش خیره شدم ...نصف باقی مونده عکس ...پس دست تو بود !....اشکم چیک ک با پشت دست پاکش کردم ...اروم قابو باز کردم و عکس و از توش در اورم به پشتش خیره شدم...جوهری ک پخش شده بود اونقدری نبود ک نتونم متوجه دست خط بچگونه پشتش بشم ...
[پارک جیمین...تنها بچه خانواده پارک...هیچ خواهریم نمیخواد]
وسط اشک و گریه لبخند غمگینی زدم ...و دستم و روی نوشته ها کشیدم ...پایین همون عکس نوشته ی دیگه ای بود ک خیلی خوانا و مرتب بود ...بدون پخش جوهر !
[هر جای این دنیا باشی...پیدات میکنم..خواهر کوچولو]
حالا با این عکس خاطرات چقد باید تحمل کنم و منتظر بمونم...
با در آغوش گرفتنم و حس عطر خنک و سردش خودم و فشردم به تنشو لباسشو توی مشتم مچاله کردم ...با نوازش هاش کم کم اروم شدم.....
(شیش ماه بعد)
با صدای در اتاق روم کردم سرم و بیشتر توی کتابم کردم...اصلا نشون ندادم ک اومده داخل ...فکر کرده با یه ظرف صبحونه اشتی میکنم ...محاله !... هی منو می پیچونه درست جوابم و نمیده عمرا اگه بهش محل بدم ..نشست بغل دستم و سینی و روب پاتختی گذاشت...
تهیونگ:اهم
خودم و زدم به بخیالی هرچی دوست داری واسه خودت صدا در بیار من ک نگات نمیکنم...
تهیونگ:اهم اهم اهم
پوف کلافه ای کشیدم ...به خودت مسلط باش ...فقط اهمیت ندهههه...به موضوع رمان توجه کن..
تهیونگ:اهم اهم اهم اهم اهم اهم تررر
برگشتم سمتشو پریدم وسط حرفش..
ا/ت:تهیونگگ
کوک:امم اره من دارم...چطور..
جین :خب برید یه سر بزنید شاید نرفته؟
کوک:اهااا... اونوقت وقتی هست چرا در نزنیم؟...ازهمه مهم تر چرا گوشیش خاموشه؟
جین: گوشی به هر دلیلی میتونه خاموش باشه ...بعدشم مگه نمیشناسینش...در رو هیشکی باز نمیکنه...اونم ساعت یک شب !
کوک:من ک قانع شدم...چطوره یه سر بزنیم؟
خودم و از بغل تهیونگ بیرون کشیدم و با انداختن نگاه بینشون دماغمو کشدیم بالا ...
تهیونگ:خیله خب...سویچ و بیار ...
ا/ت:منم میام...
تهیونگ:بمون ا/ت ..بیای چیکار اخه...
کوک:نترس اگه داداش جونت اونجا بود نمیزارم فرار کنه ...دست و پاش و میبندم میارمش برات..
دهن کجی به این بامزگی دهن کجی به این بامزگی بی موقعش کردم و به تهیونگ مصمم نگاه کردم ک نفسی از روی کلافگی بیرون دادم سرشو تکون داد...
وارد خونه شدیم خونه ک ن بیشتر شبیه یه اتاق خواب بود ..ک بزور به ۱۲ متر میرسید ...کجای این اتاق و میگشتم وقتی با نگاه اولم متوجه شدم نیست...میدونستم و باز به خودم امید دادم ک نرفته و مونده !...
با بغض به رو تختی چنگ زدم و خودم انداختم روش ...چرا انقد دیر ...دلیلش چی بود ...با دید تار چشمم افتاد به قاب عکس کنار تخت ..اروم از روی پا تختی برش داشتم و بهش خیره شدم ...نصف باقی مونده عکس ...پس دست تو بود !....اشکم چیک ک با پشت دست پاکش کردم ...اروم قابو باز کردم و عکس و از توش در اورم به پشتش خیره شدم...جوهری ک پخش شده بود اونقدری نبود ک نتونم متوجه دست خط بچگونه پشتش بشم ...
[پارک جیمین...تنها بچه خانواده پارک...هیچ خواهریم نمیخواد]
وسط اشک و گریه لبخند غمگینی زدم ...و دستم و روی نوشته ها کشیدم ...پایین همون عکس نوشته ی دیگه ای بود ک خیلی خوانا و مرتب بود ...بدون پخش جوهر !
[هر جای این دنیا باشی...پیدات میکنم..خواهر کوچولو]
حالا با این عکس خاطرات چقد باید تحمل کنم و منتظر بمونم...
با در آغوش گرفتنم و حس عطر خنک و سردش خودم و فشردم به تنشو لباسشو توی مشتم مچاله کردم ...با نوازش هاش کم کم اروم شدم.....
(شیش ماه بعد)
با صدای در اتاق روم کردم سرم و بیشتر توی کتابم کردم...اصلا نشون ندادم ک اومده داخل ...فکر کرده با یه ظرف صبحونه اشتی میکنم ...محاله !... هی منو می پیچونه درست جوابم و نمیده عمرا اگه بهش محل بدم ..نشست بغل دستم و سینی و روب پاتختی گذاشت...
تهیونگ:اهم
خودم و زدم به بخیالی هرچی دوست داری واسه خودت صدا در بیار من ک نگات نمیکنم...
تهیونگ:اهم اهم اهم
پوف کلافه ای کشیدم ...به خودت مسلط باش ...فقط اهمیت ندهههه...به موضوع رمان توجه کن..
تهیونگ:اهم اهم اهم اهم اهم اهم تررر
برگشتم سمتشو پریدم وسط حرفش..
ا/ت:تهیونگگ
۲۱۱.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.