p:⁷⁰
_اصلا از بچه ها خوشم نمیاد خیلی گریه میکنن...
خواستم بگم اخه فسقلی یکی نیست یه خودت بگه هفت سالته فقط!.... چقدر با فهم حرف میزنه واسه من!...
اروم قلقلکش دادم ک خندش بلند شد...
_ک دوست نداری خواهر داشتی باشی اره....بخند ...بخند اقای محترم....
از خنده زیاد اشکش در اومد تا بالاخره ولش کردم و لپشو بوس کردم ...و اروم شیر اب و باز کردم .. خواستم کمکش کنم سرشو بشوره ک معترض گفت:خودم میشورم..بلدم...
با لبخند به دستای کوچیکش خیره شدم ...خم شدم و اورم کتف چپشو بوس کردم ...خیره خالی ک روی کتفش بود زمزمه کردم ...:چه نشونه قشنگی...]
با تموم شدن نوشته ها ناباور سرم و اوردم بالا....ن.....ن...امکان نداره.....امکا...
قبل از اینکه بخوام حتی ذره ای بیشتر فکر کنم دویدم سمت در اتاق و بازش کردم و دویدم توی سالن ک با خوردن به شخصی تازه به خودم اومدم....
تهیونگ:چی شده ا/ت..واسه چی داری میدویی؟
ا/ت:ت....ته..تهیونگ...ب..بر...
تهیونگ دو طرف شونه هامو گرفت و اروم ماساژ داد...
تهیونگ:هییس.... یواش ا/ت چی شد ....اروم نفس بکش...بهم بگو...
بغض لگوم با صدای بدی شکست ..انقد بلند ک چشمای تهیونگ از ترس میلرزید و اخماش توی هم رفته بود ...
با صدای نسبتا بلندی گفت: د حرف بزن لامصب ....
ولی بعد چن مین سعی کرد اروم باشه و با ملایمتی ک سعی داشت داشته باشه گفت:ا/ت...عزیزم اروم باش ...حرف بزن ...بهم بگو ..بگو چی شده...
اروم اشکم و پس زدم و سعی کردم بغض و قورت بدم ...
با لبایی ک میلرزید گفتم:پ...پیداش کردم...
شونه هامو یواش تکون داد و گفت:کیو.....کیو پیدا کردی؟!..
ا/ت:بر... بردارم
اول چهرش عادی بود ولی با تحلیل حرفم برای ثانیه ای نفهمیدم حس دورنش چیه ...حتی رنگ نگاهش چیزی و بهم نمی فهموند... اما خیلی سریع به خودش اومد و گفت:کی ...اسمش چیه ...
لبای لرزونم و بهم فشار دادم تا از لرزشش کم بشه اما نشد ...
ا/ت:ج...جیمین....پارک جیمینینننن
تهیونگ نابارو بهم خیره شده بود...هیچی نمیگفت و این عذابم میداد ... یعنی باور کنم چیزی نداشت بگه!...
(یه ساعت بعد)
خیره به عقربه های ساعت بودم ک ساعت یک شب و نشون میداد...اون رفته ..خیلی وقته ...بهم گفت ...گفت میرم...گفت کار دارم ...باید برم... من دیر فهمیدم ...لعنت بهم ...لعنتتتت...با بغض سرمو گرفتم توی دستام و به زمین خیره شدم...
تهیونگ:هر چی زنگ میزنم بر نمیداره...
کوک:به منیجر تیمشون زنگ بزن خب...
تهیونگ:بر نمیداره ... میدونی ک خط ناشناس جواب نمیدن..
جین: نمیشه دست رو دست گذاشت که!
تهیونگ: میگی چیکار کنم جین؟..اینجور ک ا/ت میگه سر شب ساعت نه گفته ک میره ...و همنطور ک ما جیمین و میشناسیم الان خیلی وقته رسیده!
بی طاقت از جام بلند شدم و رفتم سمت در ورودی ک تهیونگ جلوم گرفت...
ا/ت:ولم کن...
تهیونگ:کجا میخوای بری....
ا/ت:دنبال داداشم ... میرم تا بالاخره پیداش کنم!
تهیونگ:نصف شب ا/ت ...بشین سر جات فردا باهم میریم...جیمین ک گم نشده بری پیداش کنی ؟؟!
ا/ت:نمیخوام بمونم....نمی تونم چرا درکم نمیکنی...دارم از درون نابود میشم ک چرا چند ساعت زود تر متوجه نشدم..میفهمیی
کوک:ا/ت...اروم باش بابا دوماهه دیگ بر میگرده دیگ ...نرفته ک بمونه...
برگشتم سمتش و بهش خیره شدم...دوماه زمان کمی نبود ...مطمئنم توی این دوماه دیوونه میشم ...
ا/ت:نمی تونم...نمیشههه
دستم و از دستای تهیونگ بیرون کشیدم و سعی کردم برم اما محکم کشیدم توی بغلش ...ک سرم روی سینش نشست...اروم روی موهامو بوسید و نوازش کرد...
تهیونگ:اروم....اروم باش ا/ت...قول میدم برش گردونم..قول میدم
جین:کلید خونشو دارین...
خواستم بگم اخه فسقلی یکی نیست یه خودت بگه هفت سالته فقط!.... چقدر با فهم حرف میزنه واسه من!...
اروم قلقلکش دادم ک خندش بلند شد...
_ک دوست نداری خواهر داشتی باشی اره....بخند ...بخند اقای محترم....
از خنده زیاد اشکش در اومد تا بالاخره ولش کردم و لپشو بوس کردم ...و اروم شیر اب و باز کردم .. خواستم کمکش کنم سرشو بشوره ک معترض گفت:خودم میشورم..بلدم...
با لبخند به دستای کوچیکش خیره شدم ...خم شدم و اورم کتف چپشو بوس کردم ...خیره خالی ک روی کتفش بود زمزمه کردم ...:چه نشونه قشنگی...]
با تموم شدن نوشته ها ناباور سرم و اوردم بالا....ن.....ن...امکان نداره.....امکا...
قبل از اینکه بخوام حتی ذره ای بیشتر فکر کنم دویدم سمت در اتاق و بازش کردم و دویدم توی سالن ک با خوردن به شخصی تازه به خودم اومدم....
تهیونگ:چی شده ا/ت..واسه چی داری میدویی؟
ا/ت:ت....ته..تهیونگ...ب..بر...
تهیونگ دو طرف شونه هامو گرفت و اروم ماساژ داد...
تهیونگ:هییس.... یواش ا/ت چی شد ....اروم نفس بکش...بهم بگو...
بغض لگوم با صدای بدی شکست ..انقد بلند ک چشمای تهیونگ از ترس میلرزید و اخماش توی هم رفته بود ...
با صدای نسبتا بلندی گفت: د حرف بزن لامصب ....
ولی بعد چن مین سعی کرد اروم باشه و با ملایمتی ک سعی داشت داشته باشه گفت:ا/ت...عزیزم اروم باش ...حرف بزن ...بهم بگو ..بگو چی شده...
اروم اشکم و پس زدم و سعی کردم بغض و قورت بدم ...
با لبایی ک میلرزید گفتم:پ...پیداش کردم...
شونه هامو یواش تکون داد و گفت:کیو.....کیو پیدا کردی؟!..
ا/ت:بر... بردارم
اول چهرش عادی بود ولی با تحلیل حرفم برای ثانیه ای نفهمیدم حس دورنش چیه ...حتی رنگ نگاهش چیزی و بهم نمی فهموند... اما خیلی سریع به خودش اومد و گفت:کی ...اسمش چیه ...
لبای لرزونم و بهم فشار دادم تا از لرزشش کم بشه اما نشد ...
ا/ت:ج...جیمین....پارک جیمینینننن
تهیونگ نابارو بهم خیره شده بود...هیچی نمیگفت و این عذابم میداد ... یعنی باور کنم چیزی نداشت بگه!...
(یه ساعت بعد)
خیره به عقربه های ساعت بودم ک ساعت یک شب و نشون میداد...اون رفته ..خیلی وقته ...بهم گفت ...گفت میرم...گفت کار دارم ...باید برم... من دیر فهمیدم ...لعنت بهم ...لعنتتتت...با بغض سرمو گرفتم توی دستام و به زمین خیره شدم...
تهیونگ:هر چی زنگ میزنم بر نمیداره...
کوک:به منیجر تیمشون زنگ بزن خب...
تهیونگ:بر نمیداره ... میدونی ک خط ناشناس جواب نمیدن..
جین: نمیشه دست رو دست گذاشت که!
تهیونگ: میگی چیکار کنم جین؟..اینجور ک ا/ت میگه سر شب ساعت نه گفته ک میره ...و همنطور ک ما جیمین و میشناسیم الان خیلی وقته رسیده!
بی طاقت از جام بلند شدم و رفتم سمت در ورودی ک تهیونگ جلوم گرفت...
ا/ت:ولم کن...
تهیونگ:کجا میخوای بری....
ا/ت:دنبال داداشم ... میرم تا بالاخره پیداش کنم!
تهیونگ:نصف شب ا/ت ...بشین سر جات فردا باهم میریم...جیمین ک گم نشده بری پیداش کنی ؟؟!
ا/ت:نمیخوام بمونم....نمی تونم چرا درکم نمیکنی...دارم از درون نابود میشم ک چرا چند ساعت زود تر متوجه نشدم..میفهمیی
کوک:ا/ت...اروم باش بابا دوماهه دیگ بر میگرده دیگ ...نرفته ک بمونه...
برگشتم سمتش و بهش خیره شدم...دوماه زمان کمی نبود ...مطمئنم توی این دوماه دیوونه میشم ...
ا/ت:نمی تونم...نمیشههه
دستم و از دستای تهیونگ بیرون کشیدم و سعی کردم برم اما محکم کشیدم توی بغلش ...ک سرم روی سینش نشست...اروم روی موهامو بوسید و نوازش کرد...
تهیونگ:اروم....اروم باش ا/ت...قول میدم برش گردونم..قول میدم
جین:کلید خونشو دارین...
۲۴۳.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.