『فیک مدرسه』
『فیک مدرسه』
ᏢᎪᎡͲ 4
[از زبان ات]
قلبم خیلی تند میزد . گوشی جیمین زنگ خورد از موقعیت استفاده کردم و بدو بدو رفتم تو اتاقی که پنجرش باز بود. مث اسکلا از پنجره پریدم بیرون و فرار کردم.
+ات مواظب باش!!!!!!!!
صداشو از پشت سر شنیدم.
+ات!!!!!!!!!!!!!!
[از زبان جیمین ]
+چ چی شد؟!!!
ی ماشین به ات زد؟!! چرا الان؟!!!!! بدو بدو رفتم سمتش.
+ات!!! ات!!! (در حال تکون دادن ات)
+نه نه نه این امکان نداره ات!!!!!!!!!!!!
میتونستم اشک هایی که از صورتم سُر خوردن رو حس کنم . با خودم گفتم :«یعنی الان تموم شد؟! این بود سرنوشتش؟! »
راننده زنگ زد اورژانس. بعد 40 دقیقه رسیدن. سریع ات رو بردن بیمارستان.
{پرش زمانی به بعد از رسیدن بیمارستان 🕰🏥}
[از زبان جیمین]
روی صندلی نشسته بودمو به ی جا همینطوری خیره شده بودم .
همش صورتش موقعی که تصادف کرده بود تو ذهنم بود. حالا مامانمو درک میکنم. (ادمین : اگه یادتون نمیاد بابای جیمین به دلیل سرطان مرد و مامان جیمین خیلی افسرده شده بود)
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون (علامت دکتر : ∆ )
+چی شد؟؟؟؟ (دستاشو میزاره رو شونه دکتر با حالت چهره به شدت ناراحت)
∆خیلی شانس آوردین، بیمار فقط بیهوش بوده اما الان به هوش اومده . اما ممکنه که بعضی از اشخاص رو یادش نیاد
+خداروشکر که خوبه ... میزارید ببینمش؟
∆بله، دنبالم بیاید، چند دیقه پیش بردیمش اتاق شماره 302 .
+ممنون
(رفتن ملاقات ات)
[از زبان جیمین]
دویدم سمتش.
+ات! ات! منو یادت میاد
-(سر تکون دادن به نشانه تایید)
+(بغل کردن) دیگه ازین کارا نکن
-اهـــم :/
+اوه ببخشید (برگشتن به سرجای خود 😅)
سخنی از ادمین : دوستان ببخشید این پارت کم بود چون امتحان داریم 😔🗿
ᏢᎪᎡͲ 4
[از زبان ات]
قلبم خیلی تند میزد . گوشی جیمین زنگ خورد از موقعیت استفاده کردم و بدو بدو رفتم تو اتاقی که پنجرش باز بود. مث اسکلا از پنجره پریدم بیرون و فرار کردم.
+ات مواظب باش!!!!!!!!
صداشو از پشت سر شنیدم.
+ات!!!!!!!!!!!!!!
[از زبان جیمین ]
+چ چی شد؟!!!
ی ماشین به ات زد؟!! چرا الان؟!!!!! بدو بدو رفتم سمتش.
+ات!!! ات!!! (در حال تکون دادن ات)
+نه نه نه این امکان نداره ات!!!!!!!!!!!!
میتونستم اشک هایی که از صورتم سُر خوردن رو حس کنم . با خودم گفتم :«یعنی الان تموم شد؟! این بود سرنوشتش؟! »
راننده زنگ زد اورژانس. بعد 40 دقیقه رسیدن. سریع ات رو بردن بیمارستان.
{پرش زمانی به بعد از رسیدن بیمارستان 🕰🏥}
[از زبان جیمین]
روی صندلی نشسته بودمو به ی جا همینطوری خیره شده بودم .
همش صورتش موقعی که تصادف کرده بود تو ذهنم بود. حالا مامانمو درک میکنم. (ادمین : اگه یادتون نمیاد بابای جیمین به دلیل سرطان مرد و مامان جیمین خیلی افسرده شده بود)
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون (علامت دکتر : ∆ )
+چی شد؟؟؟؟ (دستاشو میزاره رو شونه دکتر با حالت چهره به شدت ناراحت)
∆خیلی شانس آوردین، بیمار فقط بیهوش بوده اما الان به هوش اومده . اما ممکنه که بعضی از اشخاص رو یادش نیاد
+خداروشکر که خوبه ... میزارید ببینمش؟
∆بله، دنبالم بیاید، چند دیقه پیش بردیمش اتاق شماره 302 .
+ممنون
(رفتن ملاقات ات)
[از زبان جیمین]
دویدم سمتش.
+ات! ات! منو یادت میاد
-(سر تکون دادن به نشانه تایید)
+(بغل کردن) دیگه ازین کارا نکن
-اهـــم :/
+اوه ببخشید (برگشتن به سرجای خود 😅)
سخنی از ادمین : دوستان ببخشید این پارت کم بود چون امتحان داریم 😔🗿
۹.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.