true love part 1۳
موچی هاممم مرسی از حمایتاتون. بریم برا ادامه فیک*
صبح روز بعد.
" یونا "
ساعت ۸ صبح بود . خاک عالم دیشب ساعت ۱ خوابیدم امروزم ساعت ۸ بیدار شدم . سابقه نداره😐هعی خدا . امروز شنبس ! تعطیله ولی باید ببینم مستر سوهو امروز شرکتو ول میکنه یا نه! با سر و وضع ژولیده به طبقه پایین رفتم . تمام خونه رو با دوتا چشم نیمه بازم برانداز کردم تا چشمم به آشپزخونه افتاد چشمام مثل نلبکی چینی مادربزرگ ادمین گرد شد( هعی یادش بخیر شکستمش یونا جان🙁) سوهو یکی رو بغل کرده بود و کسی که تو بغلش بود داشت پنکیک درست میکرد پاورچین پاورچین رفتم نزدیک آشپزخونه . دقت کردم دیدم هاناس😐اوققق چندشا . چند تا سرفه الکی گفتم که مثل میگ میگ پریدن بالا( احیانا میگ میگ نمیدوید؟😐) هانا با چشمای اندازه توپش گفت
÷ تو الااااان بیدار شدیییی؟!
× زود برو خواهر تنبل خودمو بیارررر ناشناسسس
+ زهر مار اول صبحی حالم بهم خورد . این چ وضعشه🗿میمون تو اینجا چیکار میکنی؟!
× اولا میمون نه و هانا دوما مشکلیه نامزدمو اوردم خونه؟!
+ ن مشکلی نی ولی تو چرا سر کار نرفتی؟!
× چیه میخواستی برم سر کار دوست پسرتو بیاری؟
+ دوست پسر کیلو چند🥱
+ حالا هم اگه لاو ترکوندنتون تموم شد بیاین پنکیک رو بخوریم
÷شرمنده اما ما برا خودمون درست کردیم
× راست میگه ! امروز این پنکیک خوشمزه رو برای خودمون دوتا درست کردیم . برو یچی دیگه بخور
راستش دختری بودم که تا تقی به توقی میخورد اشکش دم مشکش بود( چق منه🥲) نمیخواستم بین روابط هانا و سوهو باشم ولی خو این حرفش واقعا قلبمو شکوند. اگه حرفی میزدم مطمئنن بغضمو میفهمیدن . پس باشه سردی گفتمو به سمت اتاقم رفتم.
راوی
÷ الان چیشد؟!
× فک کنم ناراحت شد
÷ حق داره.چرا اینجوری بش گفتی؟
× خانم خانما خودت این مسئله رو پیش کشیدی
÷ خیلی خب حالا بیا بخوریم بعد براش درست کنیم ببریم
× اوکی بریم چاگی( عزیزم)
۲۰ دقیقه بعد...
خانم چوی با لبخند گفت : من میزو جمع میکنم . شما برین برای یونا درست کنین . فک کنم طفلکی ناراحت شد..
بعد از ۴۰ دقیقه...
÷ سوهو بریم؟
× بریم
تق تق
÷ چرا چیزی نمیگه ؟
× نمد
در رو باز کردند و وارد اتاق یونا شدند . اما یونا تو اتاقش نبود
( آقا راسی ی نکته . اتاق یونا یه راه مخفی کوچیک به حیاط داشت.که برا تو مخفیگاهش)
÷ پس یونا کو؟
× نمیدونم!
÷ ما که ندیدیم از اتاق بیاد بیرون پس کجاس!
× پنجرشم که بستس . پس کجاس
× خانم چوی ؟ خانم چوی؟!
¤چیه پسرم؟
÷ یونا رو ندیدید؟
¤نه مگه تو اتاقش نبود؟!
× نه !
¤ واااا
بعد از تقریبا ۱ ساعت گشتن...
"یونا "
رفته بودم تو مخفیگاه.بغض کرده بودم نه از حرف سوهو .نمیدونم چرا.دلم برا مامانم تنگشده بود. رفتم و یه ساعتی عکساشو دیدم و گریه میکردم.احتمالا داشتن دنبالم میشگشتن چون صدای پای نگهبانا رو میشنیدم.
صبح روز بعد.
" یونا "
ساعت ۸ صبح بود . خاک عالم دیشب ساعت ۱ خوابیدم امروزم ساعت ۸ بیدار شدم . سابقه نداره😐هعی خدا . امروز شنبس ! تعطیله ولی باید ببینم مستر سوهو امروز شرکتو ول میکنه یا نه! با سر و وضع ژولیده به طبقه پایین رفتم . تمام خونه رو با دوتا چشم نیمه بازم برانداز کردم تا چشمم به آشپزخونه افتاد چشمام مثل نلبکی چینی مادربزرگ ادمین گرد شد( هعی یادش بخیر شکستمش یونا جان🙁) سوهو یکی رو بغل کرده بود و کسی که تو بغلش بود داشت پنکیک درست میکرد پاورچین پاورچین رفتم نزدیک آشپزخونه . دقت کردم دیدم هاناس😐اوققق چندشا . چند تا سرفه الکی گفتم که مثل میگ میگ پریدن بالا( احیانا میگ میگ نمیدوید؟😐) هانا با چشمای اندازه توپش گفت
÷ تو الااااان بیدار شدیییی؟!
× زود برو خواهر تنبل خودمو بیارررر ناشناسسس
+ زهر مار اول صبحی حالم بهم خورد . این چ وضعشه🗿میمون تو اینجا چیکار میکنی؟!
× اولا میمون نه و هانا دوما مشکلیه نامزدمو اوردم خونه؟!
+ ن مشکلی نی ولی تو چرا سر کار نرفتی؟!
× چیه میخواستی برم سر کار دوست پسرتو بیاری؟
+ دوست پسر کیلو چند🥱
+ حالا هم اگه لاو ترکوندنتون تموم شد بیاین پنکیک رو بخوریم
÷شرمنده اما ما برا خودمون درست کردیم
× راست میگه ! امروز این پنکیک خوشمزه رو برای خودمون دوتا درست کردیم . برو یچی دیگه بخور
راستش دختری بودم که تا تقی به توقی میخورد اشکش دم مشکش بود( چق منه🥲) نمیخواستم بین روابط هانا و سوهو باشم ولی خو این حرفش واقعا قلبمو شکوند. اگه حرفی میزدم مطمئنن بغضمو میفهمیدن . پس باشه سردی گفتمو به سمت اتاقم رفتم.
راوی
÷ الان چیشد؟!
× فک کنم ناراحت شد
÷ حق داره.چرا اینجوری بش گفتی؟
× خانم خانما خودت این مسئله رو پیش کشیدی
÷ خیلی خب حالا بیا بخوریم بعد براش درست کنیم ببریم
× اوکی بریم چاگی( عزیزم)
۲۰ دقیقه بعد...
خانم چوی با لبخند گفت : من میزو جمع میکنم . شما برین برای یونا درست کنین . فک کنم طفلکی ناراحت شد..
بعد از ۴۰ دقیقه...
÷ سوهو بریم؟
× بریم
تق تق
÷ چرا چیزی نمیگه ؟
× نمد
در رو باز کردند و وارد اتاق یونا شدند . اما یونا تو اتاقش نبود
( آقا راسی ی نکته . اتاق یونا یه راه مخفی کوچیک به حیاط داشت.که برا تو مخفیگاهش)
÷ پس یونا کو؟
× نمیدونم!
÷ ما که ندیدیم از اتاق بیاد بیرون پس کجاس!
× پنجرشم که بستس . پس کجاس
× خانم چوی ؟ خانم چوی؟!
¤چیه پسرم؟
÷ یونا رو ندیدید؟
¤نه مگه تو اتاقش نبود؟!
× نه !
¤ واااا
بعد از تقریبا ۱ ساعت گشتن...
"یونا "
رفته بودم تو مخفیگاه.بغض کرده بودم نه از حرف سوهو .نمیدونم چرا.دلم برا مامانم تنگشده بود. رفتم و یه ساعتی عکساشو دیدم و گریه میکردم.احتمالا داشتن دنبالم میشگشتن چون صدای پای نگهبانا رو میشنیدم.
۳۴.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.