تک پارتی جیمینـــ
دوباره قلمو های رنگیشو برداشت...اون هیچوقت بی دلیل نقاشی نمیکشید...حرف هم نمیزد تا وقتی ک نقاشیش تموم بشه...اون موقع بقیه میتونستن دلیل تمام بی حرفی اش، بی غذاییاش،...و بفهمن...الانم مشخص بود دوباره مغزش مشغول شده...البته، شاید این دفعه قلبش مشغول شده...
مشخص بود این دفعه با دفعات قبل فرق داره...کل تابلو مخلوط رنگ هایی بودن ک اگر یکم بهشون دقت میکردی انقدر احساس فرسودگی و تنهایی میکردی ک متوجه میشدی این طرح با این رنگها، چ نوع نقاشی ایه...ادمهایی ک توی طراحی مهارت دارن، هروقت ناراحتن یا عصبانین و استرس دارن شروع ب خالی کردن خودشون روی بوم، یا کاغذ میکنن...بخاطر همینه از بعضی نقاشی ها احساس خوبی نمیگیریم...
بالاخره رنگ هاش تموم شد...قبل از تموم کردن گل های پشت صحنه، همه ی رنگهای صورتیش تموم شد...انگار نباید رنگهای شاد توی بوم نقاشیش کشیده میشد...البته جای تعجب نبود، قرار بود احساسات بدی ک گرفته بود و رو بوم خالی کنه، ن حس خوبی ک ازش گرفته...
اون داشت کسی و ب رنگ درمیاورد ک توی خوابش دیده بود...کسی ک میدونه قرار نیست دیگه ببینتش...عاشق شخص توی خواب شدن چیز عادی ایه؟!...میخواست تا قبل از اینکه صورتش و یادش بره بکشتش...حداقل داشتن پیش زمینه ازش کافی بود...
اوه...اون واسش اسم انتخواب کرده!!..."جیمین چطوره؟!"...با تموم کردن حرفش یک بار از دور ب نقاشیش خیره شد...کاملا اسم مناسبی بود...
بالاخره کارش تموم شد...بوم و روبه روی تختش گذاشت...شاید باعث ش دوباره توی خوابش ببینتش...البته فکر کردن ب چیزهای محال کار بیهوده ایه...
اون فقط میتونه ب نقاشی ای ک ازش کشید ساعتها خیره ش و افسوس رویا بودنش و بخوره...
زمزمه های پر از افسوسش شنیده میشد...
مشخص بود این دفعه با دفعات قبل فرق داره...کل تابلو مخلوط رنگ هایی بودن ک اگر یکم بهشون دقت میکردی انقدر احساس فرسودگی و تنهایی میکردی ک متوجه میشدی این طرح با این رنگها، چ نوع نقاشی ایه...ادمهایی ک توی طراحی مهارت دارن، هروقت ناراحتن یا عصبانین و استرس دارن شروع ب خالی کردن خودشون روی بوم، یا کاغذ میکنن...بخاطر همینه از بعضی نقاشی ها احساس خوبی نمیگیریم...
بالاخره رنگ هاش تموم شد...قبل از تموم کردن گل های پشت صحنه، همه ی رنگهای صورتیش تموم شد...انگار نباید رنگهای شاد توی بوم نقاشیش کشیده میشد...البته جای تعجب نبود، قرار بود احساسات بدی ک گرفته بود و رو بوم خالی کنه، ن حس خوبی ک ازش گرفته...
اون داشت کسی و ب رنگ درمیاورد ک توی خوابش دیده بود...کسی ک میدونه قرار نیست دیگه ببینتش...عاشق شخص توی خواب شدن چیز عادی ایه؟!...میخواست تا قبل از اینکه صورتش و یادش بره بکشتش...حداقل داشتن پیش زمینه ازش کافی بود...
اوه...اون واسش اسم انتخواب کرده!!..."جیمین چطوره؟!"...با تموم کردن حرفش یک بار از دور ب نقاشیش خیره شد...کاملا اسم مناسبی بود...
بالاخره کارش تموم شد...بوم و روبه روی تختش گذاشت...شاید باعث ش دوباره توی خوابش ببینتش...البته فکر کردن ب چیزهای محال کار بیهوده ایه...
اون فقط میتونه ب نقاشی ای ک ازش کشید ساعتها خیره ش و افسوس رویا بودنش و بخوره...
زمزمه های پر از افسوسش شنیده میشد...
۲۹.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.