ᎮᎪᎡᎢ 21 عشق دردناک
ᎮᎪᎡᎢ 21 عشقدردناک
ات: مامان....(با داد و گریه
ویو ات
وقتی با تمام وجودم مامانمو صدا زدم احساس خفگی شدیدی بهم دست داد نمیتونستم نفس بکشم....داشتم خفه میشدم یهو از خواب پریدم دیدم که داخل وان حموم دارم خفه میشم سریع سرمو از توش درآوردم نفس نفس میزدم با اینکه خواب بود هنوز قلبم درد میکرد و چشام اشکی و قرمز بودن خودمو توی دیوار آینهای حموم نگاه میکردم..... دلم برای مامانم تنگ شده بود دلم برای دستاش رای بوسههاش روی گونم هر بار که چشامو میبستم کابوس بیداریم....شروع میشد
از حموم در اومدما لباس پوشیدم به ساعت نگاه کردم ساعت ۲ بود پدربزرگ الاناست که دیگه بیاد برای اینکه باهاش روبرو نشم سریع موهامو خشک کردم یه لباس بیرونی پوشیدم و خواستم که برم بیرون یلی بی سر و صدا از پلهها پایین رفتم وقتی به در ویلا رسیدم به پشت سرم نگاه کردم که شاید کسی منو دیده باشه و همزمان بدون نگاه کردن به در درو باز کردم که یه دفعه قامت بزرگ پدربزرگم پشت در نمایان شد......
از ترس دهنم باز مونده بود
پدربزرگ ات:به به چه تیپی عالی جایی تشریف میبردیم خانم جانگ....
ویو ات
هر قدم که پدربزرگم به سمتم میومد من یه قدم به عقب میرفتم وقتی یکم دقت کردم هیچکس داخل خونه نبود پدربزرگ و بادیگاردای پشت سرش دستور داد برن....
الان وقت تنبیهم بود..... با چشمای سرد و بیتفاوت به چشمای قهوهای مرد روبروم که میشد خشم و عصبانیت نگاهشو فهمید زل زدم.....ولی این دفعه فرق داشت....ترسی توی بدنم شروع شد و باعث لرزیدن بدنم شد.....
پدربزرگ ات:خب...تعریف کن....از دیشب از بیماریو دردایی که مخفی کردی....از کابوسهای هرشبت.....از دارو هایی ک بی اطلاع من مصرف میکردی بگو......
خانم جانگ..... بهت گفته بودم که نباید دردسر درست کنی.... بهت گفتم که هر مشکلی داشته باشی باید به خودم بگی..... ولی انگار که در تربیت تو کوتاهی کردم...... ولی هنوز دیر نیست..... الان تربیت جا گذاشته رو برات به رخ میکشم....
ات: مامان....(با داد و گریه
ویو ات
وقتی با تمام وجودم مامانمو صدا زدم احساس خفگی شدیدی بهم دست داد نمیتونستم نفس بکشم....داشتم خفه میشدم یهو از خواب پریدم دیدم که داخل وان حموم دارم خفه میشم سریع سرمو از توش درآوردم نفس نفس میزدم با اینکه خواب بود هنوز قلبم درد میکرد و چشام اشکی و قرمز بودن خودمو توی دیوار آینهای حموم نگاه میکردم..... دلم برای مامانم تنگ شده بود دلم برای دستاش رای بوسههاش روی گونم هر بار که چشامو میبستم کابوس بیداریم....شروع میشد
از حموم در اومدما لباس پوشیدم به ساعت نگاه کردم ساعت ۲ بود پدربزرگ الاناست که دیگه بیاد برای اینکه باهاش روبرو نشم سریع موهامو خشک کردم یه لباس بیرونی پوشیدم و خواستم که برم بیرون یلی بی سر و صدا از پلهها پایین رفتم وقتی به در ویلا رسیدم به پشت سرم نگاه کردم که شاید کسی منو دیده باشه و همزمان بدون نگاه کردن به در درو باز کردم که یه دفعه قامت بزرگ پدربزرگم پشت در نمایان شد......
از ترس دهنم باز مونده بود
پدربزرگ ات:به به چه تیپی عالی جایی تشریف میبردیم خانم جانگ....
ویو ات
هر قدم که پدربزرگم به سمتم میومد من یه قدم به عقب میرفتم وقتی یکم دقت کردم هیچکس داخل خونه نبود پدربزرگ و بادیگاردای پشت سرش دستور داد برن....
الان وقت تنبیهم بود..... با چشمای سرد و بیتفاوت به چشمای قهوهای مرد روبروم که میشد خشم و عصبانیت نگاهشو فهمید زل زدم.....ولی این دفعه فرق داشت....ترسی توی بدنم شروع شد و باعث لرزیدن بدنم شد.....
پدربزرگ ات:خب...تعریف کن....از دیشب از بیماریو دردایی که مخفی کردی....از کابوسهای هرشبت.....از دارو هایی ک بی اطلاع من مصرف میکردی بگو......
خانم جانگ..... بهت گفته بودم که نباید دردسر درست کنی.... بهت گفتم که هر مشکلی داشته باشی باید به خودم بگی..... ولی انگار که در تربیت تو کوتاهی کردم...... ولی هنوز دیر نیست..... الان تربیت جا گذاشته رو برات به رخ میکشم....
۲.۴k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.