⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 45
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< تو اینجا چیکار میکنی؟! >
آب دهنمو قورت دادم...نگاهی به پوستر انداخت و با عصبانیت از اتاق آوردم بیرون...نشوندم روی مبل...آروم
گفتم :< ارسلان.. >
در حالی که سر بتادینو باز میکرد گفت :< هیس!حرف نزن... >
ترجیح دادم ساکت باشم...دراز کشیدم روی کاناپه، اول با بتادین زخم گردنمو ضدعفونی کرد و بعد با گاز استریل پانسمان
کرد...
منتظر بودم هرچه سریع تر کار پانسمان تموم بشه و خونه ام برم...
زخم های گردنم بدجوری می سوخت...یاد پارسا که افتادم چشمامو با ترس بستم و برای اینکه اشکام نریزن لبهامو
روی هم فشردم...
#نویسنده🎀
درحالی که مشغول پانسمان بود زیرچشمی نگاهی به دیانای ترسیده انداخت... چقدر ترس تزریق کرده
بودند به این چشم گرگی مغرور که امشب مثل گنجشک ترسیده بود ..
می دونست بی دلیل هست ولی دلش
میخواست یه کم آرامش تزریق کنه به این دختر بیچاره...
نمی دونست این کارش باعث سوءتفاهم میشه و بدتر دیانا رو می ترسونه و ازش دورش می کنه!...
دستای دیانا رو توی دستش نگه داشت و نوازش کرد، خم شد و آروم بوسه ای زیر گلوی دیانا کاشت و به چشمای آبیِ دیانا خیره شد.. دیانا شُک زده سرجاش نشست و سیلی به صورت ارسلان خورد...
دو تا تیله ی آبیِ چشمای دیانا باز گریون شد...
بدون اینکه بفهمه ارسلان قصد بدی نداشته گفت :< تو دیگه چرا نامرد؟ >
بلند شد و از خونه بیرون زد و به طبقه بالا رفت.
زیرلب گفت :< اینجاهم امنیت ندارم... >
بدو به اتاقش رفت و خودشو روی تخت انداخت... ذهنش پر کشید به چند لحظه پیش...به عکس پوسترش و به اون
بوسه ی یهویی...
با خودش می گفت از اول آشنایی هم نباید انقدر زود به ارسلان اعتماد می کرد.. چرا تازگی به هرکی اعتماد میکرد تو زرد از آب در میومد؟
حالش بد جوری گرفته بود... شُکه شده بود...
طبقه ی پایین هم ارسلان روی تخت دراز کشیده بودو با عذاب وجدان به پوستر دیانا که تازگی چسبونده بود خیره شده
بود...
دستش رو روی پیشانیش گذاشت و زیرلب گفت :< داری دیوونم میکنی! >
پارت 45
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< تو اینجا چیکار میکنی؟! >
آب دهنمو قورت دادم...نگاهی به پوستر انداخت و با عصبانیت از اتاق آوردم بیرون...نشوندم روی مبل...آروم
گفتم :< ارسلان.. >
در حالی که سر بتادینو باز میکرد گفت :< هیس!حرف نزن... >
ترجیح دادم ساکت باشم...دراز کشیدم روی کاناپه، اول با بتادین زخم گردنمو ضدعفونی کرد و بعد با گاز استریل پانسمان
کرد...
منتظر بودم هرچه سریع تر کار پانسمان تموم بشه و خونه ام برم...
زخم های گردنم بدجوری می سوخت...یاد پارسا که افتادم چشمامو با ترس بستم و برای اینکه اشکام نریزن لبهامو
روی هم فشردم...
#نویسنده🎀
درحالی که مشغول پانسمان بود زیرچشمی نگاهی به دیانای ترسیده انداخت... چقدر ترس تزریق کرده
بودند به این چشم گرگی مغرور که امشب مثل گنجشک ترسیده بود ..
می دونست بی دلیل هست ولی دلش
میخواست یه کم آرامش تزریق کنه به این دختر بیچاره...
نمی دونست این کارش باعث سوءتفاهم میشه و بدتر دیانا رو می ترسونه و ازش دورش می کنه!...
دستای دیانا رو توی دستش نگه داشت و نوازش کرد، خم شد و آروم بوسه ای زیر گلوی دیانا کاشت و به چشمای آبیِ دیانا خیره شد.. دیانا شُک زده سرجاش نشست و سیلی به صورت ارسلان خورد...
دو تا تیله ی آبیِ چشمای دیانا باز گریون شد...
بدون اینکه بفهمه ارسلان قصد بدی نداشته گفت :< تو دیگه چرا نامرد؟ >
بلند شد و از خونه بیرون زد و به طبقه بالا رفت.
زیرلب گفت :< اینجاهم امنیت ندارم... >
بدو به اتاقش رفت و خودشو روی تخت انداخت... ذهنش پر کشید به چند لحظه پیش...به عکس پوسترش و به اون
بوسه ی یهویی...
با خودش می گفت از اول آشنایی هم نباید انقدر زود به ارسلان اعتماد می کرد.. چرا تازگی به هرکی اعتماد میکرد تو زرد از آب در میومد؟
حالش بد جوری گرفته بود... شُکه شده بود...
طبقه ی پایین هم ارسلان روی تخت دراز کشیده بودو با عذاب وجدان به پوستر دیانا که تازگی چسبونده بود خیره شده
بود...
دستش رو روی پیشانیش گذاشت و زیرلب گفت :< داری دیوونم میکنی! >
۱۵.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.