دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_۷۲
انگار هنوز تو شوک سیلی که بهش زدم بود که حتی صدای نفس کشیدنش هم به گوشم نمی‌رسید.
خداروشکر...چوب خطش واسه امروز تکمیل شده قول نمی‌دادم اگه یکم دیگه زر می‌زد بلایی سرش نمی‌آوردم.

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که یهو با صدای بلندی زد زیر گریه، حالا گریه نکن کی بکن.
یه جوری گریه می‌کرد انگار شوهرش مرده...
فشار انگشتام دور فرمون بیشتر شد، چشمام رو محکم بهم فشردم و گفتم:
_ببر صداتو دیانا.
چشمام رو که باز کردم دستش رو محکم گرفته بود جلوی دهنش و هق‌هق ریزی می‌کرد، انگار چشمش بدجور ترسیده بود.

_________


وارد پارکینگ شدم و ماشین و یه جا پارک کردم.
هم‌زمان با ایستادن ماشین صدای گرفته دیانا هم بلند شد:
_رسیدیم؟
سری تکون دادم و پیاده شدم، بلافاصله دیانا هم پیاده شد.
با برداشتن ساک و چمدون از داخل صندوق درهای ماشین رو قفل کردم و به سمت ساختمان راه افتادیم.
بعد از چند دقیقه معطلی وارد آسانسور شدیم.
دکمه طبقه سه رو زدم و آسانسور همراه با تکونی راه افتاد.

در رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم دیانا هم پشتم وارد شد.
خونه نقلی و جمع جوری بود، اینجارو واسه وقتایی که میومدم تهران خریده بودم...
دقیقا همونطور که انتظار داشتم خونه از تمیزی برق می‌زد.
در یکی از اتاق‌ها رو باز کردم و ساک دیانا رو گذاشتم داخل، برگشتم سمتش و گفتم:
_اینجا اتاق توعه، من باید برم دیرم شده ولی داخل یخچال همه چیز هست یه چیزی واسه ظهر درست کن.
با دقت به حرفام گوش میکرد و وقتی تموم شد گفت:
_چشم
دیدگاه ها (۲)

دلبر کوچولو• #پارت۷۳ #دیانا بعد از کلی تأکید کردن و توضیح دا...

دلبر کوچولو• #پارت_7۴ سریع وارد آشپزخونه شدم و غذاهارو روی م...

دلبر کوچولو• #پارت_۷۱ اینبار لقمه املت بود، هنوز سیر نشده بو...

دلبر کوچولو• #پارت_۷۰ لیوان رو بدون تشکر از دستم گرفت و گفت:...

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

Dark Blood p۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط