همسر اجباری ۲۰۸
#همسر_اجباری #۲۰۸
یا اینکه با ما باش و کمکمون کن که جلو اینا رو بگیریم و نزاریم جوونای ما بازیچه دست اینا بشن.؟
روبروم واستادو گفت جواب تموم خوبیام این نبود.نباید از من پنهون میکردین. با اینا کاری ندارم من ازشما نزدیک
ترتو این دنیا واسه خودم سراغ نداشتم باید االن میفهمیدم. حرفای ریز و درشتمو پیش شما دوتا میگفتم
دلگیریم از تو واحسان جای خود بماند.
اما.تنها دلیلی که باعث میشه باهاتون راه بیام اینه که نارو خوردم از پدر شین. وباید جواب این زرنگیشو بدم واینکه
خوش ندارم جوونای کشورم اسیر دام این کثافتای بی همه چیز شن.
رو کرد سمت امیرو گفت. تا یه ساعت دیگه همه زیر آالچیق تو حیاط باشین و از ریز کاراتون واسه من بگین منم
االن یکی از شمام.
امیر رفت جلو و شونه های آریا رو تو دستاش گرفت و گفت.
ممنون آریا. قبول کردی.
آریا امیرو کنار زدو رفت سمت در
عسل:من مطمئنم اینارو به سزای کارشون میرسونیم.
احسان هنوز ام ناراحت بود. نشسته بود رو مبل یه نفره و اخماش تو هم
خیلی زیر فشار بود واقعا احسان به آریا طوری احترام میزاشت که کمتر برادری این رفتارو داشت. سرشو برداشت و
نگاه دلگیر وغمگینی به من کرد و سری از رو تاسف تکون داد و سرشو بین دستاش گرفت.
حرفای آریا منو ترسوند خیلی ترسیدم واسه از دست دادنش.اعتماد آریا از منو احسان سلب شده بود. بغض گلومو
چنگ زد .رفتم سمت آشپزخونه آب بخورم. که یکم این بغض لعنتی پایین بره.
باصدای بسته شدن محکم فهمیدم آریا رفت. یه لیوان آب خوردم یهو یه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سمت بچه ها
که هرکدوم تو الک خودشون بودن.
رو به همه گفتم. هیچ کس حق نداره به آریا بگه رابطه من و هانگ بخاطر پیش برد نقشه است.
امیر خواست حرف بزنه دستمو به نشونه سکوت باالبردم.
امیر اگه آریا بفهمه
بخاطر نقشه امونه یا هرچی دیگه مخالفت میکنه.چون اریا هیچ وقت نمیزاره من به هانگ نزدیک شم. میخوام تو
عمل انجام شدقربگیره ک چیزی نگه
واگه ام این کارو نکنم باید فعال اینجا بمونیم تا مدرک به دست بیاریم خودتم میدونی که بدست اوردنش هیچ کار
آسونی نیست.
من دیگه چیزی برای ازدست دادن ندارم آریا حرفش رو عوض نمیکنه من دیگه حنام هیچ رنگی واسه آریا نداره
اینو همه خوب میدونید.
با بغض ادامه دادم پس بزارید حداقل یه کارمفید بکنم .
احسان و امیر رفته بودن تو االچیق همه مون خسته شده بودیم .این از رفتار و چهره مون معلوم بود. عسل لیوانا رو
برد و منم چایی و یکم میوه رو برداشتمو بردم.
داخل آالچیق که نشسته بودیم.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت یکو نیم بود.
احسان:بچه ها آریا اومد.پشتم به در ورودی بود و نمیدیدمش. با صدای قدماش فهمیدم که بهمون نزدیک شد. اومد
نشست و یه سالم خیلی سرد به همه داد.
یا اینکه با ما باش و کمکمون کن که جلو اینا رو بگیریم و نزاریم جوونای ما بازیچه دست اینا بشن.؟
روبروم واستادو گفت جواب تموم خوبیام این نبود.نباید از من پنهون میکردین. با اینا کاری ندارم من ازشما نزدیک
ترتو این دنیا واسه خودم سراغ نداشتم باید االن میفهمیدم. حرفای ریز و درشتمو پیش شما دوتا میگفتم
دلگیریم از تو واحسان جای خود بماند.
اما.تنها دلیلی که باعث میشه باهاتون راه بیام اینه که نارو خوردم از پدر شین. وباید جواب این زرنگیشو بدم واینکه
خوش ندارم جوونای کشورم اسیر دام این کثافتای بی همه چیز شن.
رو کرد سمت امیرو گفت. تا یه ساعت دیگه همه زیر آالچیق تو حیاط باشین و از ریز کاراتون واسه من بگین منم
االن یکی از شمام.
امیر رفت جلو و شونه های آریا رو تو دستاش گرفت و گفت.
ممنون آریا. قبول کردی.
آریا امیرو کنار زدو رفت سمت در
عسل:من مطمئنم اینارو به سزای کارشون میرسونیم.
احسان هنوز ام ناراحت بود. نشسته بود رو مبل یه نفره و اخماش تو هم
خیلی زیر فشار بود واقعا احسان به آریا طوری احترام میزاشت که کمتر برادری این رفتارو داشت. سرشو برداشت و
نگاه دلگیر وغمگینی به من کرد و سری از رو تاسف تکون داد و سرشو بین دستاش گرفت.
حرفای آریا منو ترسوند خیلی ترسیدم واسه از دست دادنش.اعتماد آریا از منو احسان سلب شده بود. بغض گلومو
چنگ زد .رفتم سمت آشپزخونه آب بخورم. که یکم این بغض لعنتی پایین بره.
باصدای بسته شدن محکم فهمیدم آریا رفت. یه لیوان آب خوردم یهو یه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سمت بچه ها
که هرکدوم تو الک خودشون بودن.
رو به همه گفتم. هیچ کس حق نداره به آریا بگه رابطه من و هانگ بخاطر پیش برد نقشه است.
امیر خواست حرف بزنه دستمو به نشونه سکوت باالبردم.
امیر اگه آریا بفهمه
بخاطر نقشه امونه یا هرچی دیگه مخالفت میکنه.چون اریا هیچ وقت نمیزاره من به هانگ نزدیک شم. میخوام تو
عمل انجام شدقربگیره ک چیزی نگه
واگه ام این کارو نکنم باید فعال اینجا بمونیم تا مدرک به دست بیاریم خودتم میدونی که بدست اوردنش هیچ کار
آسونی نیست.
من دیگه چیزی برای ازدست دادن ندارم آریا حرفش رو عوض نمیکنه من دیگه حنام هیچ رنگی واسه آریا نداره
اینو همه خوب میدونید.
با بغض ادامه دادم پس بزارید حداقل یه کارمفید بکنم .
احسان و امیر رفته بودن تو االچیق همه مون خسته شده بودیم .این از رفتار و چهره مون معلوم بود. عسل لیوانا رو
برد و منم چایی و یکم میوه رو برداشتمو بردم.
داخل آالچیق که نشسته بودیم.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت یکو نیم بود.
احسان:بچه ها آریا اومد.پشتم به در ورودی بود و نمیدیدمش. با صدای قدماش فهمیدم که بهمون نزدیک شد. اومد
نشست و یه سالم خیلی سرد به همه داد.
۵.۷k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.