بعد از خواستگاری رفتم اداره یک فکر به ذهنم رسیده بود که د
بعد از خواستگاری رفتم اداره یک فکر به ذهنم رسیده بود که در اگر مانده بودم رفتم پیش فاطمه.... سلام
فاطمه: سلام
زهرا: من یک فکری دارم
فاطمه: چه فکری ؟
زهرا: داداش لیلا هر روز میره کلاس اگر گوشیشو بگیریم بعد برم بدمش و از زبونش بکشم بیرون که اون مرده چی گفته
فاطمه: نمی دانم
رسول: فکر خوبیه
زهرا:اگر آقا محمد قبول کنه خوبه
آقا:. ببینید پچه ها فکر بدی نیست ولی
ما: سلام آقا
آقا: بشینید راحت باشید
زهرا: ولی چی آقا
آقا: خیلی مواظب باشید
زهرا: چشم حواسم هست... رفتیم گوشیو گرفتیم و شب من رفتم دم در خونشون
داداش لیلا: کیه ؟
زهرا: کیوان جان زهرا هستم ( بچه ها سن کمی داره به خاطر همین این طور حرف زدم)
کیوان: سلام این وقت شب خبری شده
زهرا: این گوشی شماست
کیوان: بله بعد از ظهر ازم دزدیدن
زهرا: ببین نشد به یک شرت بهت میدم
کیوان: چه شرطی؟
زهرا: روز یکشنبه این شماره بهت زنگ زد یا نه
کیوان: اره زنگ زد
زهرا: کی بود ؟
کیوان: فقط بین ما بمونه
زهرا: باشه
کیوان: بابام بود
زهرا: بابات ؟
کیوان: اره زنگ زد و در مورد شما و لیلا پرسید چیزی نگفتم گفتم دارید درس می خوانید و...
زهرا: آفرین که همه چیزه و نگفتی بیا این هم گوشیت ببین دوباره زنگ زد بهم میگی باشه
کیوان: باشه
زهرا: خداحافظ.... بعد رفتم سمت اداره آقا محمد ماموریت بهمون داد آقا محمد و آقا داوود من و فاطمه البته با موتور خلاصه به ما تیر اندازی کردن سوار شدیم رفتیم نفهمیدم کی بهم تیر زدم اصلا متوجه نشدم رفتیم اداره کار رسول داشتم رفتم کنار میز .
رسول: اه سلام کی آمدی ؟
زهرا: سلام همین حالا
رسول: مشغول کار بودم زهرا آمد اشاره کرد به اون مرده داخل مانیتور که دستش پر خون بود..... زهرا دستت 😳
زهرا: چیزی نیست گرفته جایی
رسول: تیر خوردی ؟
زهرا: نه جایی گرفته
رسول: برو خونه
زهرا: باشه نگران نباش خداحافظ
رسول: یکم نگران شدم آخه جایی گرفته پر خون که نمیشه
زهرا: در خانه رو باز کردم یکم کیج میزدم سرم هم درد میکرد رفتم نشستم روی پله ها همه جا تاریک شد
محمد: صدای در آورد از پنجره نگاه کردم دیدم زهرا بود یکم کیج بود یکدفعه افتاد روی پله ها سریع رفتم بیرون دیدم دستش پر خون شده احتمال دادم تیر خورده ...... عطیه بیا سریع
عطیه: چی شده ؟
محمد: ماشین روشن کن ببیریمش بیمارستان زود
عطیه: یا خدا باشه الان
محمد: رفتیم سمت بیمارستان
عطیه: نفس کم میزنه
محمد: یا حسین
عطیه: زهرا جان ای وای
فاطمه: سلام
زهرا: من یک فکری دارم
فاطمه: چه فکری ؟
زهرا: داداش لیلا هر روز میره کلاس اگر گوشیشو بگیریم بعد برم بدمش و از زبونش بکشم بیرون که اون مرده چی گفته
فاطمه: نمی دانم
رسول: فکر خوبیه
زهرا:اگر آقا محمد قبول کنه خوبه
آقا:. ببینید پچه ها فکر بدی نیست ولی
ما: سلام آقا
آقا: بشینید راحت باشید
زهرا: ولی چی آقا
آقا: خیلی مواظب باشید
زهرا: چشم حواسم هست... رفتیم گوشیو گرفتیم و شب من رفتم دم در خونشون
داداش لیلا: کیه ؟
زهرا: کیوان جان زهرا هستم ( بچه ها سن کمی داره به خاطر همین این طور حرف زدم)
کیوان: سلام این وقت شب خبری شده
زهرا: این گوشی شماست
کیوان: بله بعد از ظهر ازم دزدیدن
زهرا: ببین نشد به یک شرت بهت میدم
کیوان: چه شرطی؟
زهرا: روز یکشنبه این شماره بهت زنگ زد یا نه
کیوان: اره زنگ زد
زهرا: کی بود ؟
کیوان: فقط بین ما بمونه
زهرا: باشه
کیوان: بابام بود
زهرا: بابات ؟
کیوان: اره زنگ زد و در مورد شما و لیلا پرسید چیزی نگفتم گفتم دارید درس می خوانید و...
زهرا: آفرین که همه چیزه و نگفتی بیا این هم گوشیت ببین دوباره زنگ زد بهم میگی باشه
کیوان: باشه
زهرا: خداحافظ.... بعد رفتم سمت اداره آقا محمد ماموریت بهمون داد آقا محمد و آقا داوود من و فاطمه البته با موتور خلاصه به ما تیر اندازی کردن سوار شدیم رفتیم نفهمیدم کی بهم تیر زدم اصلا متوجه نشدم رفتیم اداره کار رسول داشتم رفتم کنار میز .
رسول: اه سلام کی آمدی ؟
زهرا: سلام همین حالا
رسول: مشغول کار بودم زهرا آمد اشاره کرد به اون مرده داخل مانیتور که دستش پر خون بود..... زهرا دستت 😳
زهرا: چیزی نیست گرفته جایی
رسول: تیر خوردی ؟
زهرا: نه جایی گرفته
رسول: برو خونه
زهرا: باشه نگران نباش خداحافظ
رسول: یکم نگران شدم آخه جایی گرفته پر خون که نمیشه
زهرا: در خانه رو باز کردم یکم کیج میزدم سرم هم درد میکرد رفتم نشستم روی پله ها همه جا تاریک شد
محمد: صدای در آورد از پنجره نگاه کردم دیدم زهرا بود یکم کیج بود یکدفعه افتاد روی پله ها سریع رفتم بیرون دیدم دستش پر خون شده احتمال دادم تیر خورده ...... عطیه بیا سریع
عطیه: چی شده ؟
محمد: ماشین روشن کن ببیریمش بیمارستان زود
عطیه: یا خدا باشه الان
محمد: رفتیم سمت بیمارستان
عطیه: نفس کم میزنه
محمد: یا حسین
عطیه: زهرا جان ای وای
۳.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.