فیکشن متاهل پارت۲۲
رونا سکوت کرد، رفتم درو باز کردم و اشاره کردم به بیرون
+از خونم برو بیرون و دیگه نیا اینجا
رونا با حرص اومد سمتم و تو روم وایساد
٪حتی اگه بمیرمم نمیزارم جیمین مال تو شه
+قصد ندارم اونو مال خودم کنم این کارم فقط یه تَلنگری بود برای تو رونا
با خونسردی تمام حرف میزدم که این بیشتر رونا رو حرصی کرد و اونجا رو ترک کرد، درو پشت سرش کوبیدم و با کشیدن نفس عمیقی کارای روزمره رو انجام دادم و رفتم کافه
*اونی خداروشکر که اومدی امروز کافه خیلی شلوغه و منم دست تنها
+اومدم عزیزم بشین یکم استراحت کن من ادامه میدم
اون روز هم تموم شد و خورد و خسته رفتم خونه یه راست رفتم تو تختم و بیهوش شدم.
سه روز بعد:
شب بود داشتم خوراکی حاضر میکردم فیلم ببینم که از پنجره بزرگی که توی هال خونم بود دوتا آدم سیاه پوش رو دیدم که توی حیاط خونم وایسادن و زل زدن به داخل خونه...تظاهر کردم که اونارو ندیدم رفتم تو اتاقم و توی تاریکی از پنجره نگاشون کردم حدس میزدم آدمای رونا باشن...این دختر روانیه!...هرچقد صبر کردم واکنشی نشون ندادن فقط خیره شده بودن، رفتم تو هال گوشیمو برداشتم تا به پلیس زنگ بزنم همینکه گوشیو بردم سمت گوشم تمام شیشه های خونه اومدن پایین و کلی سنگ اومد سمتم، رفتم پشت مبل و با عجله آدرسو به پلیس دادم و گفتم به خونم حمله کردن، پشت سر هم سنگای بزرگی پرت میکردن سمت خونم و مدام صدای شکستن وسایل خونه توی گوشم میپیچید، سنگ پرت کردنشون تموم شد بلند شدم و دیدم که از پنجره اومدن توی خونه یکیشون سمتم اومد و نشست روی شکمم، نفس کشیدن برام سخت بود
+از روم بلند شو مرتیکه
دستامو محکم نگه داشت و خواست ببوسم منم سرمو به یه سمت چرخوندم و اونم گردنمو به دهن گرفت اون یکی اومد شلوارمو از پام دربیاره که با پا زدم تو صورتش، از ته دلم داد زدم "کمک" اما انگار تمام همسایه ها مرده بودن، گلومو گرفت و تا خواست لباسمو از تنم بکنه پلیسا ریختن تو خونه و محاصره شون کردن، از روم بلند شد، چون توسط اون یارو راه تنفسیم بند اومده بود درحالی که بدنم میلرزید نفسای عمیقی میکشیدم و نای تکون خوردن نداشتم، دو نفر اومدن سمتم و گذاشتنم روی تخت اورژانس، یه خانوم بهم آرامبخش تزریق کرد و خوابم برد.
چشمامو توی بیمارستان باز کردم به سختی دستمو تکون دادم و دو طرف پیشونیمو با انگشتام فشردم وقتی آب دهنمو قورت دادم گلوم تیر کشید
+عاخ..
از جام بلند شدم و به ساعت روبه روم نگاه کردم که ۳:۲۰ رو نشون میداد، مقدار کمی از سرمم مونده بود که پرستار اومد تو اتاق
:بیدار شدین؟
سرم رو از دستم کشید
:الان پلیسا میان تا ازتون یه سری سوال بپرسن آمادگیشو دارین؟
+بله
ادامه دارد...
کامنت "بعدی" "پارت بعد" ببینم پاک میکنم بچه ها یکم راجب فیک حرف بزنین🥲
+از خونم برو بیرون و دیگه نیا اینجا
رونا با حرص اومد سمتم و تو روم وایساد
٪حتی اگه بمیرمم نمیزارم جیمین مال تو شه
+قصد ندارم اونو مال خودم کنم این کارم فقط یه تَلنگری بود برای تو رونا
با خونسردی تمام حرف میزدم که این بیشتر رونا رو حرصی کرد و اونجا رو ترک کرد، درو پشت سرش کوبیدم و با کشیدن نفس عمیقی کارای روزمره رو انجام دادم و رفتم کافه
*اونی خداروشکر که اومدی امروز کافه خیلی شلوغه و منم دست تنها
+اومدم عزیزم بشین یکم استراحت کن من ادامه میدم
اون روز هم تموم شد و خورد و خسته رفتم خونه یه راست رفتم تو تختم و بیهوش شدم.
سه روز بعد:
شب بود داشتم خوراکی حاضر میکردم فیلم ببینم که از پنجره بزرگی که توی هال خونم بود دوتا آدم سیاه پوش رو دیدم که توی حیاط خونم وایسادن و زل زدن به داخل خونه...تظاهر کردم که اونارو ندیدم رفتم تو اتاقم و توی تاریکی از پنجره نگاشون کردم حدس میزدم آدمای رونا باشن...این دختر روانیه!...هرچقد صبر کردم واکنشی نشون ندادن فقط خیره شده بودن، رفتم تو هال گوشیمو برداشتم تا به پلیس زنگ بزنم همینکه گوشیو بردم سمت گوشم تمام شیشه های خونه اومدن پایین و کلی سنگ اومد سمتم، رفتم پشت مبل و با عجله آدرسو به پلیس دادم و گفتم به خونم حمله کردن، پشت سر هم سنگای بزرگی پرت میکردن سمت خونم و مدام صدای شکستن وسایل خونه توی گوشم میپیچید، سنگ پرت کردنشون تموم شد بلند شدم و دیدم که از پنجره اومدن توی خونه یکیشون سمتم اومد و نشست روی شکمم، نفس کشیدن برام سخت بود
+از روم بلند شو مرتیکه
دستامو محکم نگه داشت و خواست ببوسم منم سرمو به یه سمت چرخوندم و اونم گردنمو به دهن گرفت اون یکی اومد شلوارمو از پام دربیاره که با پا زدم تو صورتش، از ته دلم داد زدم "کمک" اما انگار تمام همسایه ها مرده بودن، گلومو گرفت و تا خواست لباسمو از تنم بکنه پلیسا ریختن تو خونه و محاصره شون کردن، از روم بلند شد، چون توسط اون یارو راه تنفسیم بند اومده بود درحالی که بدنم میلرزید نفسای عمیقی میکشیدم و نای تکون خوردن نداشتم، دو نفر اومدن سمتم و گذاشتنم روی تخت اورژانس، یه خانوم بهم آرامبخش تزریق کرد و خوابم برد.
چشمامو توی بیمارستان باز کردم به سختی دستمو تکون دادم و دو طرف پیشونیمو با انگشتام فشردم وقتی آب دهنمو قورت دادم گلوم تیر کشید
+عاخ..
از جام بلند شدم و به ساعت روبه روم نگاه کردم که ۳:۲۰ رو نشون میداد، مقدار کمی از سرمم مونده بود که پرستار اومد تو اتاق
:بیدار شدین؟
سرم رو از دستم کشید
:الان پلیسا میان تا ازتون یه سری سوال بپرسن آمادگیشو دارین؟
+بله
ادامه دارد...
کامنت "بعدی" "پارت بعد" ببینم پاک میکنم بچه ها یکم راجب فیک حرف بزنین🥲
۲۰.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.