پارت 23
فصل 4 : نقشه ی 3 : قتل در هواپیما
- زززززز..... زززززز
- مامان در رو باز میکنی احتمالاً جولیا و مارتین هستند
- مگه دو ساعت تو داری اون بالا چیکار میکنی؟..... سلام بچهها... بیاین تو
- دارم به غیر از چمدون یکی کیف برمیدارم که دم دستم باشه به جولیا بگید بیاد اتاق من
- سلام خانم سانچز
- سلام دیر که نکردیم؟
- نه بابا بزرگ بچهها با عمهشون زنگ زدن گفتن تا ۴ دقیقه دیگه اینجا هستند.. جولیا جان عزیزم برو تو اتاق ابیگل
الکسم برای اینکه مثلاً بخواد پوز بیاد بگه ما هم کار مهم داریم گفت : مارتین جان بیا اتاق من
اما در اتاق من یعنی ابیگل :
واااای سلام خیلی برای امروز هیجان دارم آخه اولین سفرم با تو هست
- عزیزمی منم خیلی هیجان دارم وای خیلی لباس بهت میاد
- چرا نپوشیدیش؟
- من وسایل کیفمو جمع میکنم بعد آماده میشم
- من وسایلتو جمع میکنم تو برو آمده شو پدربزرگت تا 4 دقیقه دیگه میرسه
- 4 دقیقه ی دیگه!!!.... وای باشه
3 دقیقه دیگر : پسرا طوری نگاهمون میکردند که انگار دوقلو دیده بودن ما فقط لباس هامون شبیه هم بود :
- وااای....
- خداااای من
- خدایی؟ کی رفتید خرید؟
خیلی لباسهای خفنی بودند یک تیشرت آبی کمرنگ مایل به سفید با یک شلوار آبی کمرنگ مایل به سفید جذب با یک عینک خفن و کش آبی کمرنگ مایل به سفید و کولههای آبی کمرنگ مایل به سفید خلاصه همه چیمون آبی کمرنگ مایل به سفید بود
- اون وقتی که داشتید سر فوتبال جنگ میکردید ما رفتیم خریدیم
- مامان!!!
مامان که هاج و واج وایساده بود گفت : والا منم نمیدونم من فقط اجازه دادم برن
- ما با پول خودمون خریدیم
نمیدونم چه حس عجیبی بود در عین حالی که حسودی میکردیم خیلی خوشگل شده بودند
- زززززز.... زززززز
بابا دستاشو به هم کوبیده گفت : خب شروع ماجراجویی درست به موقع
در رو باز کرد بعد از سلام و احوالپرسی و گذاشتن وسایل توی ماشین و گریههای مامان.... راه افتادیم
#کیدراما#وینچنزو#رمان#جنایی#میراث#دشی
- زززززز..... زززززز
- مامان در رو باز میکنی احتمالاً جولیا و مارتین هستند
- مگه دو ساعت تو داری اون بالا چیکار میکنی؟..... سلام بچهها... بیاین تو
- دارم به غیر از چمدون یکی کیف برمیدارم که دم دستم باشه به جولیا بگید بیاد اتاق من
- سلام خانم سانچز
- سلام دیر که نکردیم؟
- نه بابا بزرگ بچهها با عمهشون زنگ زدن گفتن تا ۴ دقیقه دیگه اینجا هستند.. جولیا جان عزیزم برو تو اتاق ابیگل
الکسم برای اینکه مثلاً بخواد پوز بیاد بگه ما هم کار مهم داریم گفت : مارتین جان بیا اتاق من
اما در اتاق من یعنی ابیگل :
واااای سلام خیلی برای امروز هیجان دارم آخه اولین سفرم با تو هست
- عزیزمی منم خیلی هیجان دارم وای خیلی لباس بهت میاد
- چرا نپوشیدیش؟
- من وسایل کیفمو جمع میکنم بعد آماده میشم
- من وسایلتو جمع میکنم تو برو آمده شو پدربزرگت تا 4 دقیقه دیگه میرسه
- 4 دقیقه ی دیگه!!!.... وای باشه
3 دقیقه دیگر : پسرا طوری نگاهمون میکردند که انگار دوقلو دیده بودن ما فقط لباس هامون شبیه هم بود :
- وااای....
- خداااای من
- خدایی؟ کی رفتید خرید؟
خیلی لباسهای خفنی بودند یک تیشرت آبی کمرنگ مایل به سفید با یک شلوار آبی کمرنگ مایل به سفید جذب با یک عینک خفن و کش آبی کمرنگ مایل به سفید و کولههای آبی کمرنگ مایل به سفید خلاصه همه چیمون آبی کمرنگ مایل به سفید بود
- اون وقتی که داشتید سر فوتبال جنگ میکردید ما رفتیم خریدیم
- مامان!!!
مامان که هاج و واج وایساده بود گفت : والا منم نمیدونم من فقط اجازه دادم برن
- ما با پول خودمون خریدیم
نمیدونم چه حس عجیبی بود در عین حالی که حسودی میکردیم خیلی خوشگل شده بودند
- زززززز.... زززززز
بابا دستاشو به هم کوبیده گفت : خب شروع ماجراجویی درست به موقع
در رو باز کرد بعد از سلام و احوالپرسی و گذاشتن وسایل توی ماشین و گریههای مامان.... راه افتادیم
#کیدراما#وینچنزو#رمان#جنایی#میراث#دشی
۲.۵k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.