عضو هشتم
عضو هشتم
پارت دوم
ات:وقتی مامان و بابای من مردن من چند سالم بود ؟ ها؟ فقط هیجده سالم بود حتی از الان نایون پنج سال کوچیکتر بودم ولی شماها به جای اینکه پیش من باشین رفته بودین برای نایون لباس و کلی کوفت و زهرمار دیگه خریدین اون وقت اون تو بیست و سه سال سن ناراحت میشه و غصه میخوره ؟
پسرا:......
ات:اگه حرفی ندارین لطفاً از اینجا برین
اومدم درو ببندم که نامجون پاشو گذاشت جلو در
نامجون:یه لحظه درو نبند ......میدونیم به عنوان دوست برات خیلی کم گذاشتیم اما ... لطفاً بزار جبران کنیم
ات: مگه شما کیه من هستین که بخواین برام جبران کنین ؟ مامانمین بابامین خواهرمین داداشامین هیچیه من نیستین ما فقط تویه گروهیم این چند ساله هم بابت اینکه خیلی باهاتون خودمونی بودم معذرت میخوام حالا هم اگه میشه برید بیرون میخوام بخوابم
دیگه چیزی نگفتن منم از فرصت استفاده کردم و درو بستم با بسته شدن در شروع کردم به گریه کردن تا وقتی که دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد
صبح
با صدای تلویزیون از خواب بلند شدم رویه مبل بودم و تلویزیون روشن شد و پتو روم بود
جونگ کوک:بیدار شدی ؟ صبح بخیر
ات:صبح بخیر تو اینجا چیکار میکنی ؟
جونگ کوک: دیشب رفتم شیرموز گرفتم از اونجایی میدونستم توهم دوست داری گفتم بیام باهم بخوریم که دیدم جلویه در خوابت برده
ات:شیرموزا رو خوردی؟
جونگ کوک: مال تو تویه یخچاله
ات:یس
سریع دویدم سمت اشپزخونه و شیرموز رو برداشتم بعدشم رفتم پیش جونگ کوک و بوسش کردم ( منحرف نشید لپش رو بوس کرد)
ات : مرسی
جونگ کوک:خواهش میکنم.......پسرا دیشب خیلی .....
ات:خیلی چی ؟
جونگ کوک:هیچی
ات:بگو دیگه
جونگ کوک: میدونستی منم ازتو خیلی بدم میومد
ات:از من!
جونگکوک:آره
ات:اما من هیچ وقت نمیدونستم ...براچی؟
جونگکوک: بخاطر اینکه باعث شدی من دیگه کوچیکترین عضو گروه نباشم
ات:هنوزم از من بدت میاد؟
جونگکوک:معلومه که نه الان بهترین دوستمی ....قبل از اینکه تو بیای من بچه کوچولوی گروه بودم تقریباً همه میخواستن برام پدری کنن اما وقتی تو اومدی دیگه اینطوری نبود(خنده)
ات:چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
جونگکوک: تهیونگ اومد پیشم و مثل الان که دارم باهات حرف میزنم باهام حرف زد اونا هنوزم بهم اهمیت میدن اما خب دیگه منو به چشم بچه نمی بینن دلشون می خواد که دیگه بزرگ بشم
ات:اما فقط بحث این نیست شما میدونستین تویه کل زندگیمخفقط همین یه پدر و مادر رو داشتم و دیگه هیچ کسی رو نداشتم اما بازم نیومدین
جونگ کوک: چطوری میتونی اینو بگی ما اومدیم هممون اومدیم ولی خب تو راه که بودیم یونگی شونش درد گرفت و مجبور شدیم بریم بیمارستان
پارت دوم
ات:وقتی مامان و بابای من مردن من چند سالم بود ؟ ها؟ فقط هیجده سالم بود حتی از الان نایون پنج سال کوچیکتر بودم ولی شماها به جای اینکه پیش من باشین رفته بودین برای نایون لباس و کلی کوفت و زهرمار دیگه خریدین اون وقت اون تو بیست و سه سال سن ناراحت میشه و غصه میخوره ؟
پسرا:......
ات:اگه حرفی ندارین لطفاً از اینجا برین
اومدم درو ببندم که نامجون پاشو گذاشت جلو در
نامجون:یه لحظه درو نبند ......میدونیم به عنوان دوست برات خیلی کم گذاشتیم اما ... لطفاً بزار جبران کنیم
ات: مگه شما کیه من هستین که بخواین برام جبران کنین ؟ مامانمین بابامین خواهرمین داداشامین هیچیه من نیستین ما فقط تویه گروهیم این چند ساله هم بابت اینکه خیلی باهاتون خودمونی بودم معذرت میخوام حالا هم اگه میشه برید بیرون میخوام بخوابم
دیگه چیزی نگفتن منم از فرصت استفاده کردم و درو بستم با بسته شدن در شروع کردم به گریه کردن تا وقتی که دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد
صبح
با صدای تلویزیون از خواب بلند شدم رویه مبل بودم و تلویزیون روشن شد و پتو روم بود
جونگ کوک:بیدار شدی ؟ صبح بخیر
ات:صبح بخیر تو اینجا چیکار میکنی ؟
جونگ کوک: دیشب رفتم شیرموز گرفتم از اونجایی میدونستم توهم دوست داری گفتم بیام باهم بخوریم که دیدم جلویه در خوابت برده
ات:شیرموزا رو خوردی؟
جونگ کوک: مال تو تویه یخچاله
ات:یس
سریع دویدم سمت اشپزخونه و شیرموز رو برداشتم بعدشم رفتم پیش جونگ کوک و بوسش کردم ( منحرف نشید لپش رو بوس کرد)
ات : مرسی
جونگ کوک:خواهش میکنم.......پسرا دیشب خیلی .....
ات:خیلی چی ؟
جونگ کوک:هیچی
ات:بگو دیگه
جونگ کوک: میدونستی منم ازتو خیلی بدم میومد
ات:از من!
جونگکوک:آره
ات:اما من هیچ وقت نمیدونستم ...براچی؟
جونگکوک: بخاطر اینکه باعث شدی من دیگه کوچیکترین عضو گروه نباشم
ات:هنوزم از من بدت میاد؟
جونگکوک:معلومه که نه الان بهترین دوستمی ....قبل از اینکه تو بیای من بچه کوچولوی گروه بودم تقریباً همه میخواستن برام پدری کنن اما وقتی تو اومدی دیگه اینطوری نبود(خنده)
ات:چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
جونگکوک: تهیونگ اومد پیشم و مثل الان که دارم باهات حرف میزنم باهام حرف زد اونا هنوزم بهم اهمیت میدن اما خب دیگه منو به چشم بچه نمی بینن دلشون می خواد که دیگه بزرگ بشم
ات:اما فقط بحث این نیست شما میدونستین تویه کل زندگیمخفقط همین یه پدر و مادر رو داشتم و دیگه هیچ کسی رو نداشتم اما بازم نیومدین
جونگ کوک: چطوری میتونی اینو بگی ما اومدیم هممون اومدیم ولی خب تو راه که بودیم یونگی شونش درد گرفت و مجبور شدیم بریم بیمارستان
۹.۷k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.