وقتی پسر قلدر مدرسه مدام اذیتت میکنه...
PART TEN
دوباره پیام به گوشیم امد(من هنوزم دارم میبینمت....نظرت چیه اون پسر کناریتو بندازم تو اب یا حتی خودتو؟)
نفس عمیقی کشیدم و جوابش دادم دیگه نمیخوام اینقدر زور بشنوم
(به تو ربطی نداره من کجام اینم زندگی خودمه پاتو بکش بیرون اقای به اصطلاح زرنگ)
با فرستادن پیام طولی نکشید که به غلط کردن افتادم عکس یه چاقو بهم امد(تو نمیتونی مردمو گول بزنی و بری انگار چیزی نشده)
-بانو ا.ت دارم میبینم پیاماتو
به خودم امدم و گوشیمو انداختم تو کیفم
ا.ت: پس فهمیدی
-اره...کیو گول زدی؟
ا.ت به سمت یونگی برگشت و تو چشماش نگاه کرد به نظرش اگه یکم رفت امد میکردن میتونست تهیونگو فراموش کنه
ا.ت: راستش من میرم مدرسه برای درس اما سه تا پسر قلدر تو مدرسه هست که با پسرای کلاسای دیگه سرم شرط میبندن بدون اینکه بفهمم و یکیشون همیشه منو میبره حتی شده به زور...بعدش منو اذیت میکنه اما راستش من .....دوستش دارم....دیروز بهش اعتراف کردم اما اون گفت که ما برای هم ساخته نشدیم و ولم کرد...الان ما رو با هم دیده و فک میکنه من گولش زدم و این چاقویی که دیدی...
-دوستش داری؟
ا.ت: ا..اره اما الان که قبول کردم دستتو بگیرم...بخاطر اینه که فکر میکنم کنارت اون از یادم میره
یونگی به کفشاش زل زد و لبشو دندون گرفت
-میدونی ا.ت تو بینظیری تا الانم فکر میکردم میتونم به دستت بیارم اما تو اونو دوست داری(نگاهشو به ا.ت دوخت)برو دنبالش دیگه
ا.ت: ...من ولش کردم چون اونجوری راحتر بود اما الان نمیخواد بره و...
-هیششش اگه دوستش داری سوء تفاهم برطرف کن اما من....منتظرت مینونم که اگه اون عاشقت نشد برگردی پیش خودم
ا.ت: منو ببخش واقعا...ولی بازم امشب این پسر آتیشه نباید از کنارم بریا
-باشه(خنده)
....
کوک: ته داداش بیخیال
تهیونگ: چطور جرعت میکنه به من اعتراف کنه بره با یکی دیگه؟
کوک: بهت اعتراف کرده؟کی؟این؟ا.ت؟دروغغغ
ته: اره خود همین دختر
کوک: میگم امشب بزار حال کنه تو مدرسه خفتش کنیم ابروش بره
ته: اینجوری کنیم؟
کوک: اره بزن فعلا بریم بگردیم
تهیونگ لبخندی زد خوشحال بود که کوک جنبه همه چیزو داره سعی کرد بیخیال فکر کردن به ا.ت بشه نمیدونست چرا حس میکرد بهش خیانت شده
....
دو روز گذشت و مدرسه شروع شد و بچها سر کلاس نشسته بودن و منتظر معلم بودن که سول زد به دست ا.ت
=ببینم خاستگارت چیشد؟
ا.ت: باید بهش فکر کنم
=بابا دو روز گذشته
ا.ت: بحث یه عمر زندگیه
تهیونگ: یه عمر زندگی....به تو نمیخورها هرزگی کردن و تعهد در تضادنا
ا.ت نگاهی به تهیونگ انداخت و به سول نگاه کرد
ا.ت: من میخوام باهاش ازدواج کنم
=یهویی؟
ا.ت: نه وقتی فکر میکنم میبینم حتی با اینکه یسری چیزای بد تو اشناییمون دید بازم بهم اعتماد کرد
ته: عجب اسکیله(اروم)
ا.ت: منم میخوام باهاش ازدواج کنم چون....
۳۵❤️⚘️
دوباره پیام به گوشیم امد(من هنوزم دارم میبینمت....نظرت چیه اون پسر کناریتو بندازم تو اب یا حتی خودتو؟)
نفس عمیقی کشیدم و جوابش دادم دیگه نمیخوام اینقدر زور بشنوم
(به تو ربطی نداره من کجام اینم زندگی خودمه پاتو بکش بیرون اقای به اصطلاح زرنگ)
با فرستادن پیام طولی نکشید که به غلط کردن افتادم عکس یه چاقو بهم امد(تو نمیتونی مردمو گول بزنی و بری انگار چیزی نشده)
-بانو ا.ت دارم میبینم پیاماتو
به خودم امدم و گوشیمو انداختم تو کیفم
ا.ت: پس فهمیدی
-اره...کیو گول زدی؟
ا.ت به سمت یونگی برگشت و تو چشماش نگاه کرد به نظرش اگه یکم رفت امد میکردن میتونست تهیونگو فراموش کنه
ا.ت: راستش من میرم مدرسه برای درس اما سه تا پسر قلدر تو مدرسه هست که با پسرای کلاسای دیگه سرم شرط میبندن بدون اینکه بفهمم و یکیشون همیشه منو میبره حتی شده به زور...بعدش منو اذیت میکنه اما راستش من .....دوستش دارم....دیروز بهش اعتراف کردم اما اون گفت که ما برای هم ساخته نشدیم و ولم کرد...الان ما رو با هم دیده و فک میکنه من گولش زدم و این چاقویی که دیدی...
-دوستش داری؟
ا.ت: ا..اره اما الان که قبول کردم دستتو بگیرم...بخاطر اینه که فکر میکنم کنارت اون از یادم میره
یونگی به کفشاش زل زد و لبشو دندون گرفت
-میدونی ا.ت تو بینظیری تا الانم فکر میکردم میتونم به دستت بیارم اما تو اونو دوست داری(نگاهشو به ا.ت دوخت)برو دنبالش دیگه
ا.ت: ...من ولش کردم چون اونجوری راحتر بود اما الان نمیخواد بره و...
-هیششش اگه دوستش داری سوء تفاهم برطرف کن اما من....منتظرت مینونم که اگه اون عاشقت نشد برگردی پیش خودم
ا.ت: منو ببخش واقعا...ولی بازم امشب این پسر آتیشه نباید از کنارم بریا
-باشه(خنده)
....
کوک: ته داداش بیخیال
تهیونگ: چطور جرعت میکنه به من اعتراف کنه بره با یکی دیگه؟
کوک: بهت اعتراف کرده؟کی؟این؟ا.ت؟دروغغغ
ته: اره خود همین دختر
کوک: میگم امشب بزار حال کنه تو مدرسه خفتش کنیم ابروش بره
ته: اینجوری کنیم؟
کوک: اره بزن فعلا بریم بگردیم
تهیونگ لبخندی زد خوشحال بود که کوک جنبه همه چیزو داره سعی کرد بیخیال فکر کردن به ا.ت بشه نمیدونست چرا حس میکرد بهش خیانت شده
....
دو روز گذشت و مدرسه شروع شد و بچها سر کلاس نشسته بودن و منتظر معلم بودن که سول زد به دست ا.ت
=ببینم خاستگارت چیشد؟
ا.ت: باید بهش فکر کنم
=بابا دو روز گذشته
ا.ت: بحث یه عمر زندگیه
تهیونگ: یه عمر زندگی....به تو نمیخورها هرزگی کردن و تعهد در تضادنا
ا.ت نگاهی به تهیونگ انداخت و به سول نگاه کرد
ا.ت: من میخوام باهاش ازدواج کنم
=یهویی؟
ا.ت: نه وقتی فکر میکنم میبینم حتی با اینکه یسری چیزای بد تو اشناییمون دید بازم بهم اعتماد کرد
ته: عجب اسکیله(اروم)
ا.ت: منم میخوام باهاش ازدواج کنم چون....
۳۵❤️⚘️
۱۰.۰k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.