part¹¹
part¹¹
Boyfriend
ساعت ۱۱ شب ...
ویو کوک
ساعت ۱۱ شده بود نمیدونستم چه اتفاقی قراره واسم بیوفت....خونه خیلی ترسناک شده بود...
ویو راوی
پسرک خیلی ترسیده بود که شب قراره چه اتفاقی براش بیوفته با شناختی که از تهیونگ داشت...البته نمیشه گفت شناخت کامل...
احساس میکرد...اتفاق بدی قراره واسش بیوفته...تشنه اش شده بود...برگشت سمت
میزی که بغل تخت بود...دید پارچ آب...خالیه
ناچار بود به پایین بره تا آب بخوره...
دستگیره رو کشید به سمت پله های خونه رفت...خیلی آهسته قدم برمیداشت تا
مبادا...تهیونگ نشنوه...بالاخره به پایین رسید چراغ های خونه خاموش بود فقط الیژن....اشپز خونه روشن بود...خدمتکار های خونه هم اتاق هاشون...توی حیاط بود...
شبیه یه خونه خیلی کوچولو گوشه حیاط...
این منو بیشتر می ترسوند...در یخچال...باز کرد...پارچ آب رو بیرون آورد و توی لیوان ریخت...در یخچال رو بست ...سریع آب و خورد...لیوان رو گذاشت تو سینک ظرف شویی...یه چیز روی شونه اش احساس کرد..
خیل ترسید..و همینطور ...تو کمرش...
فهمید یه دست...کوک خشک شده بود
نمیتونست هیچ کاری کنه...
تهیونگ : بیبی ((صدای خیلی هات ))
وقتی فهمید تهیونگ خیالش راحت شد
...ولی بعدش یادش افتاد قراره چه اتفاقی
بیوفته ...خیلی ترسید..
تهیونگ : بیبی نباید از ددیت بترسی ((هات))
تهیونگ : ساعت چنده ؟ هومم
ناخداگاه سر کوک به ساعت دیواری که تو اشپز خونه بود افتاد ساعت¹¹:³⁰ بود خیلی
شوکه شده بود که چقدر زود گذشته
ناخداگاه بلند گفت...
کوک : ¹¹:³⁰
تهیونگ : اهوم پس مونده هنوز
تهیونگ کمر کوک رو ول کرد به سمت اتاق خودش رفت قلب کوک...کم مونده بود از قفسه سینه اش بزنه بیرون...نمیدونست چیکار کنه...به سمت اتاقش حرکت کرد
رو تخت دراز کشید پاهاش رو بغل کرد
...پتو رو روی خودش کشید ...
چشماش رو بست
²⁵ دقیقه بعد...
ویو کوک
با حس سرما از خواب بیدار شدن اتاق خیلی سرد بود...با ترس سرم رو برگردوندم تا ساعت رو نگاه کنم... ⁵ دقیقه مونده بود به ¹² خیلی ترسیده بود صدای قدم های یه نفر بلند شد درست صدا جلوی در اتاق کوک قطع شد
کوک به ترس خودش رو به خواب زد
صدای باز شدن در ...
خودش بود تهیونگ...
به سمت تخت امد...تخت بالا پایین شد
تپش قلب کوک رفت بالاتر که حتا تهیونگ هم میشنید..تهیونگ نفس های داغش رو تور گوش کوک خالی کرد...بدن کوک مور مور شد...تهیونگ دم گوش کوک گفت...
تهیونگ : ساعت ¹² شده وقتشه
تهیونگ سریع کوک رو برآید استایل بغل کرد به سمت اتاق تهیونگ رفتن...کوک چشماش رو باز کرد...نفس نفس میزد...در اتاق رو باز کرد...تاریک بود...به سمت تختی که بزور میدید کوک رو گذاشت روش تخت درو بست چراغ قرمز رنگی رو روشن کرد...
تهیونگ در کمدی رو باز کرد که بادیدنشون
بغض کوک مساوی با گریه شد
ادامه دارد
Boyfriend
ساعت ۱۱ شب ...
ویو کوک
ساعت ۱۱ شده بود نمیدونستم چه اتفاقی قراره واسم بیوفت....خونه خیلی ترسناک شده بود...
ویو راوی
پسرک خیلی ترسیده بود که شب قراره چه اتفاقی براش بیوفته با شناختی که از تهیونگ داشت...البته نمیشه گفت شناخت کامل...
احساس میکرد...اتفاق بدی قراره واسش بیوفته...تشنه اش شده بود...برگشت سمت
میزی که بغل تخت بود...دید پارچ آب...خالیه
ناچار بود به پایین بره تا آب بخوره...
دستگیره رو کشید به سمت پله های خونه رفت...خیلی آهسته قدم برمیداشت تا
مبادا...تهیونگ نشنوه...بالاخره به پایین رسید چراغ های خونه خاموش بود فقط الیژن....اشپز خونه روشن بود...خدمتکار های خونه هم اتاق هاشون...توی حیاط بود...
شبیه یه خونه خیلی کوچولو گوشه حیاط...
این منو بیشتر می ترسوند...در یخچال...باز کرد...پارچ آب رو بیرون آورد و توی لیوان ریخت...در یخچال رو بست ...سریع آب و خورد...لیوان رو گذاشت تو سینک ظرف شویی...یه چیز روی شونه اش احساس کرد..
خیل ترسید..و همینطور ...تو کمرش...
فهمید یه دست...کوک خشک شده بود
نمیتونست هیچ کاری کنه...
تهیونگ : بیبی ((صدای خیلی هات ))
وقتی فهمید تهیونگ خیالش راحت شد
...ولی بعدش یادش افتاد قراره چه اتفاقی
بیوفته ...خیلی ترسید..
تهیونگ : بیبی نباید از ددیت بترسی ((هات))
تهیونگ : ساعت چنده ؟ هومم
ناخداگاه سر کوک به ساعت دیواری که تو اشپز خونه بود افتاد ساعت¹¹:³⁰ بود خیلی
شوکه شده بود که چقدر زود گذشته
ناخداگاه بلند گفت...
کوک : ¹¹:³⁰
تهیونگ : اهوم پس مونده هنوز
تهیونگ کمر کوک رو ول کرد به سمت اتاق خودش رفت قلب کوک...کم مونده بود از قفسه سینه اش بزنه بیرون...نمیدونست چیکار کنه...به سمت اتاقش حرکت کرد
رو تخت دراز کشید پاهاش رو بغل کرد
...پتو رو روی خودش کشید ...
چشماش رو بست
²⁵ دقیقه بعد...
ویو کوک
با حس سرما از خواب بیدار شدن اتاق خیلی سرد بود...با ترس سرم رو برگردوندم تا ساعت رو نگاه کنم... ⁵ دقیقه مونده بود به ¹² خیلی ترسیده بود صدای قدم های یه نفر بلند شد درست صدا جلوی در اتاق کوک قطع شد
کوک به ترس خودش رو به خواب زد
صدای باز شدن در ...
خودش بود تهیونگ...
به سمت تخت امد...تخت بالا پایین شد
تپش قلب کوک رفت بالاتر که حتا تهیونگ هم میشنید..تهیونگ نفس های داغش رو تور گوش کوک خالی کرد...بدن کوک مور مور شد...تهیونگ دم گوش کوک گفت...
تهیونگ : ساعت ¹² شده وقتشه
تهیونگ سریع کوک رو برآید استایل بغل کرد به سمت اتاق تهیونگ رفتن...کوک چشماش رو باز کرد...نفس نفس میزد...در اتاق رو باز کرد...تاریک بود...به سمت تختی که بزور میدید کوک رو گذاشت روش تخت درو بست چراغ قرمز رنگی رو روشن کرد...
تهیونگ در کمدی رو باز کرد که بادیدنشون
بغض کوک مساوی با گریه شد
ادامه دارد
۲۳.۱k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.