هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part14
دخترک هنوز چشماش بسته بود کوک از اون شب به بعد خونه نیومد تا چشش به پدر بزرگ نیوفته تو این دو روز ته بالا سر هانا بود و از پدر بزرگ و مادر پدر هانا خواست که برن و استراحت کنن
ب.ک:واقعا شرمنده ام داداش اگه پسرمو درست تربیت میکردم الان برادر زادم تو این حال نبود
ب.ه:خودتو سرزنش نکن داداش درست میشه
همون موقع در اتاق پدربزرگ زده شد
....ارباب بزرگ خانوم بهوش اومدن
همه به طرف اتاق دخترک رفتن درسته بهوش اومده بود اما از همیشه بی حال تر بود (نکته قرار نیست ته و هانا عاشق هم بشنا ته و هانا هردو واسه هم مثل خواهر برادرن)
ب.ه:دخترم حالت خوبه
+ب ب بابا ب ب بابابزرگ ش شمام ا اینجاید(سرفه)
×حرف نزن نمیبینی تازه بهوش اومدی همه برید بیرون میخوام با نوه ام تنها باشم
همه تعظیم کردن رفتن بیرون پدر بزرگ دوتا دستاشو رو عصایه مشکی رنگش ا گذاشت و به هانا نگاه کرد
×من خیلی خودخواه بودم بخاطر خودم شما دوتا رو باهم جور کردم و الان باعث حال بدم نوه امم اگه میخوای
+نه حالا که تا اینجا اومدم باید ادامش بدم میدونم کوک هیچ وقت منو دوست نداشته هیچ وقتم دلیلشو نفهمیدم ولی خواهش میکنم سرزنشش نکنید اون الان زخم خیلی عمیق رو دلشه که تا مدت ها جاش هست شاید روزی پشیمون شد ولی نمیخوام طوری باشه که فکر کنه خیلی تنهاست
×یعنی میخوای کاریش نداشته باشم اون پسره سر به هوا رو
+بزارید خودش بفهمه نمیخوام بیشتر از این سرزنش بشه باشه پدر بزرگ؟خودتونو عذاب ندید
×تو برعکس اون چلمنگ (چلمنگ ننته پیری) خیلی عاقل و مهربونی درست اینه مادر بزرگت
+واقعا؟
×اوهوم خیله خب به اون پسر هیچی نمیگم و کارش ندارم
+ممنونم بابا بزرگ
×استراحت کن عزیزم
پدربزرگ بیرون رفت و دخترک رو با غمه تو دلش تنها گذاشت اشکایه مزاحم و سمجش رویه گونش سرمیخورد و میرفت پایین اشکاشو رو پاک کرد که ته وارد اتاق شد
~گریه میکنی؟
+نه خوبم
~کامان دختر مشکلی نداره اگه گریه کنی
+به اندازه کافی ضعیف شدم دیگه گریه کنم زیاد بدتر میشم
ته کنار تخت دخترک نشست و......
اینم از این فیک
#part14
دخترک هنوز چشماش بسته بود کوک از اون شب به بعد خونه نیومد تا چشش به پدر بزرگ نیوفته تو این دو روز ته بالا سر هانا بود و از پدر بزرگ و مادر پدر هانا خواست که برن و استراحت کنن
ب.ک:واقعا شرمنده ام داداش اگه پسرمو درست تربیت میکردم الان برادر زادم تو این حال نبود
ب.ه:خودتو سرزنش نکن داداش درست میشه
همون موقع در اتاق پدربزرگ زده شد
....ارباب بزرگ خانوم بهوش اومدن
همه به طرف اتاق دخترک رفتن درسته بهوش اومده بود اما از همیشه بی حال تر بود (نکته قرار نیست ته و هانا عاشق هم بشنا ته و هانا هردو واسه هم مثل خواهر برادرن)
ب.ه:دخترم حالت خوبه
+ب ب بابا ب ب بابابزرگ ش شمام ا اینجاید(سرفه)
×حرف نزن نمیبینی تازه بهوش اومدی همه برید بیرون میخوام با نوه ام تنها باشم
همه تعظیم کردن رفتن بیرون پدر بزرگ دوتا دستاشو رو عصایه مشکی رنگش ا گذاشت و به هانا نگاه کرد
×من خیلی خودخواه بودم بخاطر خودم شما دوتا رو باهم جور کردم و الان باعث حال بدم نوه امم اگه میخوای
+نه حالا که تا اینجا اومدم باید ادامش بدم میدونم کوک هیچ وقت منو دوست نداشته هیچ وقتم دلیلشو نفهمیدم ولی خواهش میکنم سرزنشش نکنید اون الان زخم خیلی عمیق رو دلشه که تا مدت ها جاش هست شاید روزی پشیمون شد ولی نمیخوام طوری باشه که فکر کنه خیلی تنهاست
×یعنی میخوای کاریش نداشته باشم اون پسره سر به هوا رو
+بزارید خودش بفهمه نمیخوام بیشتر از این سرزنش بشه باشه پدر بزرگ؟خودتونو عذاب ندید
×تو برعکس اون چلمنگ (چلمنگ ننته پیری) خیلی عاقل و مهربونی درست اینه مادر بزرگت
+واقعا؟
×اوهوم خیله خب به اون پسر هیچی نمیگم و کارش ندارم
+ممنونم بابا بزرگ
×استراحت کن عزیزم
پدربزرگ بیرون رفت و دخترک رو با غمه تو دلش تنها گذاشت اشکایه مزاحم و سمجش رویه گونش سرمیخورد و میرفت پایین اشکاشو رو پاک کرد که ته وارد اتاق شد
~گریه میکنی؟
+نه خوبم
~کامان دختر مشکلی نداره اگه گریه کنی
+به اندازه کافی ضعیف شدم دیگه گریه کنم زیاد بدتر میشم
ته کنار تخت دخترک نشست و......
اینم از این فیک
۱۲.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.