redmoon
#redmoon
#part6
ویو رائون:
همینجوری رو صندلی بسته شده بودم که زنی مسن با موهای جوگندمی با یه دست لباس وارد اتاق سرد و تاریک شد برق اتاق رو روشن کرد که باعث شد نور چشممو رو ازیت کنه
آجوما:سلام دخترم
#رائون: س سلام
آجوما:ارباب بهم گفتن شمارو ببرم به اتاقتون
سرمون تکون دادم آجوما منو باز کرد از جام بلند شدم یخورده به صورتم نگاه کرد
آجوما:خدایه من تو چقدر خوشگل و نازی
از خجالت لبخند آرومی زدم و تشکر کردم
آجوما:من پارک جانگوم هستم از همه خدمتکارا بزرگترم شوهرمم اینجا هم باغبونه هم استبل رو تمیز میکنه
#رائون:منم مین رائون هستم ...یعنی اینجا اسب داره
أجوما:یدونه استبل هست که مخصوصا ارباب یه اسب خیلی خوشگل داره اما هیچکس جرعت نداره بهش نزدیک شه
#رائون: چرا؟
آجوما:اون اسب مال مادر ارباب بوده که از پدر ارباب بهشون داده و حسابی روش حساسه
#رائون: چه جالب
آجوما:باید بریم دخترم ارباب عصبی میشن
ویو راوی:
دخترک به همراه آجوما به سمت اتاقی رفت با در مشکی رنگ اون اتاق انقدر بزرگ دلباز بود که دخترک تا به حال همچین اتاق زیبایی ندیده بود
آجوما:اتاق اربابم اتاق روبه رویه
#رائون: باشه ممنونم خاله
آجوما:استراحت کن دخترم
دخترک لباسارو برداشت از تو کمد یه حوله برداشت و رفت حموم بعد از حموم لباسایی که آجوما بهش داد و پوشیده خیلی بهش میومد یه لباس کشی که سر آستین کلا نداشت با یه دامن چین دار مشکی که تضاد قشنگی با رنگ پوست سفیدش داشت به سمت میز آرایشی رفت که پر عطر بود خوش بو ترین عطر رو برداشت و به گردنش زد(مثل من) که در اتاق زده شد
#رائون: کیه؟
....خانوم ارباب خواستن برید اتاق کارشون
#رائون: خیله خب
دخترک نمیدونست اون مرتیکه دوباره باهاش چیکار داره از اتاق رفت بیرون و.....
#part6
ویو رائون:
همینجوری رو صندلی بسته شده بودم که زنی مسن با موهای جوگندمی با یه دست لباس وارد اتاق سرد و تاریک شد برق اتاق رو روشن کرد که باعث شد نور چشممو رو ازیت کنه
آجوما:سلام دخترم
#رائون: س سلام
آجوما:ارباب بهم گفتن شمارو ببرم به اتاقتون
سرمون تکون دادم آجوما منو باز کرد از جام بلند شدم یخورده به صورتم نگاه کرد
آجوما:خدایه من تو چقدر خوشگل و نازی
از خجالت لبخند آرومی زدم و تشکر کردم
آجوما:من پارک جانگوم هستم از همه خدمتکارا بزرگترم شوهرمم اینجا هم باغبونه هم استبل رو تمیز میکنه
#رائون:منم مین رائون هستم ...یعنی اینجا اسب داره
أجوما:یدونه استبل هست که مخصوصا ارباب یه اسب خیلی خوشگل داره اما هیچکس جرعت نداره بهش نزدیک شه
#رائون: چرا؟
آجوما:اون اسب مال مادر ارباب بوده که از پدر ارباب بهشون داده و حسابی روش حساسه
#رائون: چه جالب
آجوما:باید بریم دخترم ارباب عصبی میشن
ویو راوی:
دخترک به همراه آجوما به سمت اتاقی رفت با در مشکی رنگ اون اتاق انقدر بزرگ دلباز بود که دخترک تا به حال همچین اتاق زیبایی ندیده بود
آجوما:اتاق اربابم اتاق روبه رویه
#رائون: باشه ممنونم خاله
آجوما:استراحت کن دخترم
دخترک لباسارو برداشت از تو کمد یه حوله برداشت و رفت حموم بعد از حموم لباسایی که آجوما بهش داد و پوشیده خیلی بهش میومد یه لباس کشی که سر آستین کلا نداشت با یه دامن چین دار مشکی که تضاد قشنگی با رنگ پوست سفیدش داشت به سمت میز آرایشی رفت که پر عطر بود خوش بو ترین عطر رو برداشت و به گردنش زد(مثل من) که در اتاق زده شد
#رائون: کیه؟
....خانوم ارباب خواستن برید اتاق کارشون
#رائون: خیله خب
دخترک نمیدونست اون مرتیکه دوباره باهاش چیکار داره از اتاق رفت بیرون و.....
۹.۴k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.