هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part15
بلاخره بعد از یه مدت هانا سر پا شد هانا به دستور کوک شد خدمتکار اون خونه ای که یه مدت توش میخورد و میخوابید تصمیم گرفت این عشق و تو قلبش حبث کنه و دیگه خودشو ازیت نکنه تو این اوضاع بیماری کزایش به قلبش رسیده بود و اوضاع رو بدتر کرده بود برا دخترک بیچاره کوک سعی کرد کارایه سنگین بهش نده تو این مدت یه خدمتکار جدید به اسم میسو اومده بود که هرچقدر از هر.گیش بگم کم گفتم یا دور و ور هانا میچرخید یا بهش تعنه میزد یا خودشو به کوک میچسبوند هانا بعد از شستن پله ها به سمت آشپزخونه رفت و به آجوما تو آشپزی کمک کرد کم کم حس میکرد بهتر از خیلی چیزاست و حوصلش سرنمیره هانا دست پخته خیلی خوبی داشت و همه خدمتکارا فقط از غذا هانا میخوردن پس مسئولیت غذا هم رو دوش هانا بود امشب هم قرار بود واسه پسرعمو کله خر و لجبازش شام درست کنه پشقاب کوک رو رو میز گذاشت غذاهارو رو میز چید و کنار غذا تو جام ویسکی ریخت و کنار بشقاب پسرک گذاشت کم کم پسرک از بیرون برگشت با بویه خوشمزه غذا که به دماغش خورد شکمش غار و قور کرد به سمت میز غذاش رفت و میز غذا رو آماده چیده شده دید هانا با دیدن کوک که کنار ته وایساده بود تعظیم کرد
+خوش اومدید ارباب
ته و کوک رو میز نشستن
×حالت چطوره هانا
+خوبم(لبخند)
×دخترعجب بویی راه انداختی بوش تا عمارت بقلی هم میپیچه
+بخورید دیگه منتظر نمونید
_تو....نمیخوری
+من بعدا میخورم(سرد)
کوک و ته شروع کردن به غذا خوردن که سوفیا متوجه تغییر رنگ ویسکی شده بود اونم فقط تو جام کوک کوک تا خواست بخورتش هانا اونو سریع گرفت و خودش خورد تا آخر که کوک با عصبانیت از جاش بلند شد
_داری چه غلطی میکنی فکر کردی اینجا کجاست(کمی بلند)
×کوک آروم باش
+متاسفم ارباب د د د......
همون موقع هانا انگار داشت از حال میرفت که کوک متوجهش شد و سریع بدون اینکه متوجه بشه کمر هانا رو گرفت و افتاد زمین هانا از دهنش خون میومد
_هانا(ترسیده)منو نگاه کن هانا
×چرا وایسادید منو نگاه میکنید احمقا زود باشید دکتر خبر کنید
بادیگاردا و خدمتکارا که حالا هول شده بودن سریع یکی از بادیگاردا زنگ زد به دکتر مخصوص تا بیاد ته به سمت هانا رفت که بغلش کنه کوک زودتر بغلش کرد دلیل اینکاراشو نمیفهمید فقط میدونست الان وقت فکر کردن به کارش نیست کوک هانا رو براید استایل بغل کرد و برد تو اتاق خودش ته هم پشت سرش رفت و......
#part15
بلاخره بعد از یه مدت هانا سر پا شد هانا به دستور کوک شد خدمتکار اون خونه ای که یه مدت توش میخورد و میخوابید تصمیم گرفت این عشق و تو قلبش حبث کنه و دیگه خودشو ازیت نکنه تو این اوضاع بیماری کزایش به قلبش رسیده بود و اوضاع رو بدتر کرده بود برا دخترک بیچاره کوک سعی کرد کارایه سنگین بهش نده تو این مدت یه خدمتکار جدید به اسم میسو اومده بود که هرچقدر از هر.گیش بگم کم گفتم یا دور و ور هانا میچرخید یا بهش تعنه میزد یا خودشو به کوک میچسبوند هانا بعد از شستن پله ها به سمت آشپزخونه رفت و به آجوما تو آشپزی کمک کرد کم کم حس میکرد بهتر از خیلی چیزاست و حوصلش سرنمیره هانا دست پخته خیلی خوبی داشت و همه خدمتکارا فقط از غذا هانا میخوردن پس مسئولیت غذا هم رو دوش هانا بود امشب هم قرار بود واسه پسرعمو کله خر و لجبازش شام درست کنه پشقاب کوک رو رو میز گذاشت غذاهارو رو میز چید و کنار غذا تو جام ویسکی ریخت و کنار بشقاب پسرک گذاشت کم کم پسرک از بیرون برگشت با بویه خوشمزه غذا که به دماغش خورد شکمش غار و قور کرد به سمت میز غذاش رفت و میز غذا رو آماده چیده شده دید هانا با دیدن کوک که کنار ته وایساده بود تعظیم کرد
+خوش اومدید ارباب
ته و کوک رو میز نشستن
×حالت چطوره هانا
+خوبم(لبخند)
×دخترعجب بویی راه انداختی بوش تا عمارت بقلی هم میپیچه
+بخورید دیگه منتظر نمونید
_تو....نمیخوری
+من بعدا میخورم(سرد)
کوک و ته شروع کردن به غذا خوردن که سوفیا متوجه تغییر رنگ ویسکی شده بود اونم فقط تو جام کوک کوک تا خواست بخورتش هانا اونو سریع گرفت و خودش خورد تا آخر که کوک با عصبانیت از جاش بلند شد
_داری چه غلطی میکنی فکر کردی اینجا کجاست(کمی بلند)
×کوک آروم باش
+متاسفم ارباب د د د......
همون موقع هانا انگار داشت از حال میرفت که کوک متوجهش شد و سریع بدون اینکه متوجه بشه کمر هانا رو گرفت و افتاد زمین هانا از دهنش خون میومد
_هانا(ترسیده)منو نگاه کن هانا
×چرا وایسادید منو نگاه میکنید احمقا زود باشید دکتر خبر کنید
بادیگاردا و خدمتکارا که حالا هول شده بودن سریع یکی از بادیگاردا زنگ زد به دکتر مخصوص تا بیاد ته به سمت هانا رفت که بغلش کنه کوک زودتر بغلش کرد دلیل اینکاراشو نمیفهمید فقط میدونست الان وقت فکر کردن به کارش نیست کوک هانا رو براید استایل بغل کرد و برد تو اتاق خودش ته هم پشت سرش رفت و......
۱۴.۳k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.