رمان دورترین نزدیک
#پارت_245
ترانه ! ماهور ! اونام تو اون ماشین لعنتی بودن
شروین و شیدا دستگیر نشدن!
آمبولانس رسید و رفتن سمت رادوینی که تو ماشین داشت خودشو لعنت میکرد...
|• تهران •|
روشنک: همه چیز چقدر سریع اتفاق افتاد!
رادوین: حالا من به خانوادشون چی بگم؟!
کاش نمیگفتیم اونام فرار کنن
کاش تو اون ماشین لعنتی نبودن
الان برم بگم ازشون فقط یه ساعتو گردنبندو همچین چیزایی مونده؟!
روشنک سعی داشت ارومش کنه اما خودشم دست کمی نداشت
با پدر ماهور حرف زده بودو خواسته بود همه شون جایی جمع شن
برای اخرین بار نگاهی تو اینه به خودش انداخت! لباس مشکی!
کی فکرشو میکرد تهش بشه این! اخه اونا که کلی آرزو داشتن!
ترفیق دادن بهش! کم کسایی سر اون معامله دستگیر نشدن که!
اونم به لطف ترانه و ماهور
اما به قیمت جون ماهوری ک شده بود رفیقشو دختری که همبازی بچگیش بود؟!
داشت با خودش صحبت میکرد
نمی ارزید مگه نه رادوین!؟
اونا میخواستن زندگی کنن! تازه اولش بود اونا برا آینده شون کلی برنامع داشتن ! ماهور که هنوز به ارزوهاش نرسیده بود!
اونا که هنوز به هم نرسیده بودن!
حقشون نبود اخه!
قید همه چیزو زدن! هرجوری که شده بود به رادوینو روشنک کمک کردن! جوابش این نبود! تهش نباید این میشد
رادوین رفت سمت روشنک که با گریه زل زده بود به گوشیش
گوشیو گرفت سمت رادوینو اون چشمش خورد به عکس چارتاییشون!
روزای اول! روزای اموزش که کلی سر به سر همدیگه میذاشتن
روشنک: کی فکرشو میکرد؟!
یه روزی ازشون خواستیم کمک مون کنن نه نیاوردن! به همه گفتن زود برمیگردیم اما برنگشتن! رادوین برنگشتن! حتی چیزیم برای دفن کردن نیست! حالا عزیزاشون سر کدوم خاک برن؟!
چیو خاک کنن رادوین؟! به ملیسی که همیشه میگفتن خیلی وابسته س بهشون جی بگیم؟! به مادرشون چی بگیم؟!
بعد اینهمه وقت که گذشته بگیم دونفرو بردیم بعد چندماه بدون اونا برگشتیم! حتی بدون وجود یه جسم بی جون! انقدر بی نشون؟!
رادوین روشنکو بغل کرد : بریم عزیزم، بلاخره باید بهشون بگیم کل جریانو...
تو خونه ی پدری ماهور جمع شده بودن
رادوین و روشنک بعد احوالپرسی به همه که منتظر و کنجکاو نگاشون میکردن زل زدن! همه رو میشناختن بعد اینهمه تعریف شخصیتشونم دستشون بود!
رادوین چشمش خورد به دخترو پسری که بچه دستشون بود
لعنت بهت شروین! چقدر ذوق دیدن بچه ی سپنتا رو داشتن!
با صدای دختری برگشتن سمتش! ملیس بود از هیچی خبر نداشت با خانمی که گویا مادرشون بود تازه از سفر برگشته بودن!
ملیسا: اوه اینجا چه خبره؟!
رامین: رادوین نمیخوای چیزی بگی؟! جریان چیه؟ پس م...
رادوین دستو ب علامت سکوت بالا برد و رو کرد سمت پدر ماهور: من یه مامور پلیسم رادوین رادمنش!
از ماهور سپهری و ترانه سعادت چقدر خبر دارید؟!...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تکست_خاص #عشق #love #عاشقانه #تنهایی #دخترونه
ترانه ! ماهور ! اونام تو اون ماشین لعنتی بودن
شروین و شیدا دستگیر نشدن!
آمبولانس رسید و رفتن سمت رادوینی که تو ماشین داشت خودشو لعنت میکرد...
|• تهران •|
روشنک: همه چیز چقدر سریع اتفاق افتاد!
رادوین: حالا من به خانوادشون چی بگم؟!
کاش نمیگفتیم اونام فرار کنن
کاش تو اون ماشین لعنتی نبودن
الان برم بگم ازشون فقط یه ساعتو گردنبندو همچین چیزایی مونده؟!
روشنک سعی داشت ارومش کنه اما خودشم دست کمی نداشت
با پدر ماهور حرف زده بودو خواسته بود همه شون جایی جمع شن
برای اخرین بار نگاهی تو اینه به خودش انداخت! لباس مشکی!
کی فکرشو میکرد تهش بشه این! اخه اونا که کلی آرزو داشتن!
ترفیق دادن بهش! کم کسایی سر اون معامله دستگیر نشدن که!
اونم به لطف ترانه و ماهور
اما به قیمت جون ماهوری ک شده بود رفیقشو دختری که همبازی بچگیش بود؟!
داشت با خودش صحبت میکرد
نمی ارزید مگه نه رادوین!؟
اونا میخواستن زندگی کنن! تازه اولش بود اونا برا آینده شون کلی برنامع داشتن ! ماهور که هنوز به ارزوهاش نرسیده بود!
اونا که هنوز به هم نرسیده بودن!
حقشون نبود اخه!
قید همه چیزو زدن! هرجوری که شده بود به رادوینو روشنک کمک کردن! جوابش این نبود! تهش نباید این میشد
رادوین رفت سمت روشنک که با گریه زل زده بود به گوشیش
گوشیو گرفت سمت رادوینو اون چشمش خورد به عکس چارتاییشون!
روزای اول! روزای اموزش که کلی سر به سر همدیگه میذاشتن
روشنک: کی فکرشو میکرد؟!
یه روزی ازشون خواستیم کمک مون کنن نه نیاوردن! به همه گفتن زود برمیگردیم اما برنگشتن! رادوین برنگشتن! حتی چیزیم برای دفن کردن نیست! حالا عزیزاشون سر کدوم خاک برن؟!
چیو خاک کنن رادوین؟! به ملیسی که همیشه میگفتن خیلی وابسته س بهشون جی بگیم؟! به مادرشون چی بگیم؟!
بعد اینهمه وقت که گذشته بگیم دونفرو بردیم بعد چندماه بدون اونا برگشتیم! حتی بدون وجود یه جسم بی جون! انقدر بی نشون؟!
رادوین روشنکو بغل کرد : بریم عزیزم، بلاخره باید بهشون بگیم کل جریانو...
تو خونه ی پدری ماهور جمع شده بودن
رادوین و روشنک بعد احوالپرسی به همه که منتظر و کنجکاو نگاشون میکردن زل زدن! همه رو میشناختن بعد اینهمه تعریف شخصیتشونم دستشون بود!
رادوین چشمش خورد به دخترو پسری که بچه دستشون بود
لعنت بهت شروین! چقدر ذوق دیدن بچه ی سپنتا رو داشتن!
با صدای دختری برگشتن سمتش! ملیس بود از هیچی خبر نداشت با خانمی که گویا مادرشون بود تازه از سفر برگشته بودن!
ملیسا: اوه اینجا چه خبره؟!
رامین: رادوین نمیخوای چیزی بگی؟! جریان چیه؟ پس م...
رادوین دستو ب علامت سکوت بالا برد و رو کرد سمت پدر ماهور: من یه مامور پلیسم رادوین رادمنش!
از ماهور سپهری و ترانه سعادت چقدر خبر دارید؟!...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تکست_خاص #عشق #love #عاشقانه #تنهایی #دخترونه
۳۷.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.