کمی پیش تامل میکردم.. چِه میشد همانند من کسی بود که ز چشم
کجا را نگاه کنم که اشتباهاتت را نبینم ؟ در این سفید پراهن جایی برای لکِ خونِ زخم هایم نمانده. خاکسترِ سیگارهایَم بر زخمانم میاُفتَد ، خیال میکنی چیزی حس میکنم ؟ من ته سیگارم را با زخم هایم خاموش میکنم.. دیگر سوزشِ ان خاکستر را در سرمای احساساتَت حس نمیکنم... ؛ چِه شده ، دیگر نمیخواهی مرا در آغوش کِشی و عطر موهایَم را استشمام کنی !؟ حتی دیگر نمیخواهی به چشمانم نگاه کنی و اهمیتی ندهی که هرچه بیشتر خیره شَوی بیشتر در باتلاقِ چشمانم غرق میشَوی !؟؟
پس.. خواهش میکنم طوری رفتار نکن که انگار درد قلبو گرفتگی نفس هایم ، زخم دستانم و بیداریهای شبانهام ، سرفههای پی در پی و ، ضربان و تنفسِ شدیدم کوچک اهمیتی برایت دارد.