و به هنگامی که میرفت جای پای کفش هایَش بر رویِ قلبم مانند
چه کرده بودم. . . چگونه نفهمیدم. . . کِی..اینقَدَر پیش رفته بودم.. قلبَم ، سینههایَم ، دستهایَم ، چشمانَم ، لب هایَم ، صورتِ ظریفی که حال پُر از زخم بود..
هر یک دچار عذابی جبران نشدنی بودند ،
و این ها.. همه از نبود او شکل میگرفت..¡!