رویای عشق پارت ۱۶
رویای عشق پارت ۱۶
با صدا آرام هیونجین چشم هایش رو باز کرد و نگاه اش رو به هیونجین دوخت
ات : چیزی نیست
هیونجین: متمعن باشم ؟
ات: آره
ات سمت مبل رفت و نشست
ات : مگه میشه من ناراحت باشم بابا ولش کن هیونجین من کاملا خوبم
خنده ای که میشد فهمید از شدن ناراحتی یود گفت
ات : هیچ وقت ناراحت نمیشم
هیونجین از رو تخت بلند شد و سمت ات رفت کنار اش رو مبل نشست
هیونجین: کنجه لبت زخمی شده
ات : آهان این راستش .. این هرجوری بود
هیونجین: دروغ نگو یه خویی نیستی
ات نفس غمیقی کشید و به آرامی گقت
ات : جایه سیلی هستش
هیونجین شوکه با چشم های درشت اش گفت
هیونجین: چی چیکار کرده اون چرا ... آخه مگه میشه .... چطور رو بچه خودش دست بلند میکنه
ات : چیزی نیست هیونجین البته صدات میکنم هیونجین اشکالی که نداره
هیونجین: نه هیچ اشکالی نذاره خوب نمیخواهی بگی چرا دست رو تو بلند کرده
ات : نه
ات بلند شد و میخواست بره که نچ دشت اش رو گرفت
هیونجین: بهم بگو ...
ات : چیزی برایه گفتن نیست برو تو تخت و استراحت کن
دست اش رو از دست هیونجین بیرون کشید و سمت بالکن رفت واقعا برایش سخت بود آنکه با پسر عمو اش ازدواج کمه اون فقد ات رو ازیت میکرد
// خدا یا منو از این پسره نجات بده
________________________
شب ساعت ۱۰
ساندویچی در کیف اش برد برایه هیونجین وقتی دارو اتاق شد هیونجین رو دید که به آرامی خواب بود دل اش نومد تا بیدار اش کنه پس ساندویچ رو گذاشت رو میز و خودش هم سمت مبل رفت و روش دراز کشید با فکر کردن خواب اش برد .....
ساعت ۱۱ شده بود که که هیونجین بیدار شد نگاهی به اتاق انداخت چراغ خاموش بود پس رو تخت نشست و چراغ رو روشن کرد مردمک چشم هایش سمت ات چرخوند
هیونجین: چرا بدونه پتو حدابه
سمت اش رفت و پتو رو اش کشید زانو زد و خیره به صورت اش شد
هیونجین: تو چرا اینقدر خوشگلی ؟
بعد از ده دقیقی بلند شد و سمت ساندویچ رفت و رو تخت نشست شروع به خوردن اش کرد
_______________________
// یا خدا بدنم درد گرفته
با اینکه چشم هایش بسته بود با خودش زمزمه میکرد
بلخره با کلی بدبختی رو مبل نشست و با تخت خالی مواجه شد
ات : چی یعنی رفته؟
از رو مبب بلند شد و و سمت سرویس رفت و تقی به در زد
ات : هیونجین آنجایی
صدا ای نشنید و در رو آرام باز کرد با خودش زمزمه کرد
// پس رفته .....چرا ناراحتی شدم//
خود اش همدونست که دلیله ناراحتی اش چی بد انگار سنگی رو دل اش نشست یعنی معنیه این سنگی رو دل اش چی یود
یک هفته بعد
تو این یک هفته هیچ ردی از هیونجین نبود انگار همچین اومی آب شده بود رفته بود زمین این دختر همش به دنبال همان پسر میگشت تا ببینه هال اش چطور شده بود ....
از اتاق اش رفت بیرون و سمت سالون رفت رو صندلی سر میز تا میخواست لقمه صبحونه رو بزاز تو دهن اش مادر اش گفت
با صدا آرام هیونجین چشم هایش رو باز کرد و نگاه اش رو به هیونجین دوخت
ات : چیزی نیست
هیونجین: متمعن باشم ؟
ات: آره
ات سمت مبل رفت و نشست
ات : مگه میشه من ناراحت باشم بابا ولش کن هیونجین من کاملا خوبم
خنده ای که میشد فهمید از شدن ناراحتی یود گفت
ات : هیچ وقت ناراحت نمیشم
هیونجین از رو تخت بلند شد و سمت ات رفت کنار اش رو مبل نشست
هیونجین: کنجه لبت زخمی شده
ات : آهان این راستش .. این هرجوری بود
هیونجین: دروغ نگو یه خویی نیستی
ات نفس غمیقی کشید و به آرامی گقت
ات : جایه سیلی هستش
هیونجین شوکه با چشم های درشت اش گفت
هیونجین: چی چیکار کرده اون چرا ... آخه مگه میشه .... چطور رو بچه خودش دست بلند میکنه
ات : چیزی نیست هیونجین البته صدات میکنم هیونجین اشکالی که نداره
هیونجین: نه هیچ اشکالی نذاره خوب نمیخواهی بگی چرا دست رو تو بلند کرده
ات : نه
ات بلند شد و میخواست بره که نچ دشت اش رو گرفت
هیونجین: بهم بگو ...
ات : چیزی برایه گفتن نیست برو تو تخت و استراحت کن
دست اش رو از دست هیونجین بیرون کشید و سمت بالکن رفت واقعا برایش سخت بود آنکه با پسر عمو اش ازدواج کمه اون فقد ات رو ازیت میکرد
// خدا یا منو از این پسره نجات بده
________________________
شب ساعت ۱۰
ساندویچی در کیف اش برد برایه هیونجین وقتی دارو اتاق شد هیونجین رو دید که به آرامی خواب بود دل اش نومد تا بیدار اش کنه پس ساندویچ رو گذاشت رو میز و خودش هم سمت مبل رفت و روش دراز کشید با فکر کردن خواب اش برد .....
ساعت ۱۱ شده بود که که هیونجین بیدار شد نگاهی به اتاق انداخت چراغ خاموش بود پس رو تخت نشست و چراغ رو روشن کرد مردمک چشم هایش سمت ات چرخوند
هیونجین: چرا بدونه پتو حدابه
سمت اش رفت و پتو رو اش کشید زانو زد و خیره به صورت اش شد
هیونجین: تو چرا اینقدر خوشگلی ؟
بعد از ده دقیقی بلند شد و سمت ساندویچ رفت و رو تخت نشست شروع به خوردن اش کرد
_______________________
// یا خدا بدنم درد گرفته
با اینکه چشم هایش بسته بود با خودش زمزمه میکرد
بلخره با کلی بدبختی رو مبل نشست و با تخت خالی مواجه شد
ات : چی یعنی رفته؟
از رو مبب بلند شد و و سمت سرویس رفت و تقی به در زد
ات : هیونجین آنجایی
صدا ای نشنید و در رو آرام باز کرد با خودش زمزمه کرد
// پس رفته .....چرا ناراحتی شدم//
خود اش همدونست که دلیله ناراحتی اش چی بد انگار سنگی رو دل اش نشست یعنی معنیه این سنگی رو دل اش چی یود
یک هفته بعد
تو این یک هفته هیچ ردی از هیونجین نبود انگار همچین اومی آب شده بود رفته بود زمین این دختر همش به دنبال همان پسر میگشت تا ببینه هال اش چطور شده بود ....
از اتاق اش رفت بیرون و سمت سالون رفت رو صندلی سر میز تا میخواست لقمه صبحونه رو بزاز تو دهن اش مادر اش گفت
۲۶۴
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.