Yakuza part 8
*رفتی سمت جاییکه کارای بستری و همینطور هزینه هارو کاراش انجام میدادی
پرستار: ام عزیزم باید هزینش پرداخت کنیم تا بتونیم پروسه درمان شروع
+ هزینه درمان چقدر میشه
پونصد هزار وون
+ ولی من هزینش ندارم ام
*شوگا بلک کارتش گذاشت رو میز
- هزینه رو پرداخت میکنم
مغزت : اون بلک کارت داره ؟ یعنی خیلی خانواده سروتمندی هستن
+ ولی چرا این کارو میکنی
- تو دوست دخترمی و همسر آیندم
+ و ولی
- ازت نخواستم ادامه بدی
+ اه باشه
ا/ت ویو: مامان بستری کردن ولی خب استرس داشتم رفتم تو اتاق تا همه چی رو چک کنم یه جورایی اتاق VIP و همینطور حواسشون خیلی به مامان بود
رفتم داخل اتاق در بستم
+ مامان خوبی ؟
مامان ا/ت : اره عزیزم ولی چه جوری از هزینه های بر اومدی
+ بیمارستان برام قسط بندیش کرد
مامانت : واقعاا این خیلی خوبه ولی عزیزم بهت فشار نیاد
+ نه اینطور نیست مامان
ذهن ا/ت : بهتره که بیشتر و سخت تر کار کنم تا بتونم هزینه بیمارستان بهش برگردونم ولی اینکه این کارو کرده حتما یه چیزی ازم میخواد
+ مامان من باید برم سرکار میام و بهت سر میزنم
مامانت: باشه عزیزم مراقب خودت باش
+ باشه مامان دوست دارم
ا/ت ویو: پسره از بیمارستان رفته بود واسه همین رفتم فروشگاه سرکارم هر از گاهی ام پشت میز درس میخوندم تا بتونم امتحانا رو خوب بدم
*صدای زنگوله در اومد سرت بالا آوردی ولی کسی که دیدی به شدت باعث شده بود که به شوک بری
اون پسر عموت بود که تلاش کرده بود ازت خواستگاری کنه و تو قبول نکردی چون اون اصلا مردی نبود که تو میخواستی
حتی توی مدرسه نزدیک هم نمیشدین چون نمیخواستی بقیه بفهمن که اون پسر عموته چون از خانواده پدریت متنفر بودی اونا به اندازه کافی پول داشتن ولی حتی اهمیتی به تو مادرت نمیدادن و همینطور میگفتن تو مادرت دلیل مرگ پدرت شده بودین
پسر عموت: سلام ا/ت
+ دال ؟
دال: اومم احمق کوچولو
میتونین از سالی که میگذرونید تو کامنتا بگین برام کلاس چندمین یا هر چیز دیگه ای ☄️🤍
پرستار: ام عزیزم باید هزینش پرداخت کنیم تا بتونیم پروسه درمان شروع
+ هزینه درمان چقدر میشه
پونصد هزار وون
+ ولی من هزینش ندارم ام
*شوگا بلک کارتش گذاشت رو میز
- هزینه رو پرداخت میکنم
مغزت : اون بلک کارت داره ؟ یعنی خیلی خانواده سروتمندی هستن
+ ولی چرا این کارو میکنی
- تو دوست دخترمی و همسر آیندم
+ و ولی
- ازت نخواستم ادامه بدی
+ اه باشه
ا/ت ویو: مامان بستری کردن ولی خب استرس داشتم رفتم تو اتاق تا همه چی رو چک کنم یه جورایی اتاق VIP و همینطور حواسشون خیلی به مامان بود
رفتم داخل اتاق در بستم
+ مامان خوبی ؟
مامان ا/ت : اره عزیزم ولی چه جوری از هزینه های بر اومدی
+ بیمارستان برام قسط بندیش کرد
مامانت : واقعاا این خیلی خوبه ولی عزیزم بهت فشار نیاد
+ نه اینطور نیست مامان
ذهن ا/ت : بهتره که بیشتر و سخت تر کار کنم تا بتونم هزینه بیمارستان بهش برگردونم ولی اینکه این کارو کرده حتما یه چیزی ازم میخواد
+ مامان من باید برم سرکار میام و بهت سر میزنم
مامانت: باشه عزیزم مراقب خودت باش
+ باشه مامان دوست دارم
ا/ت ویو: پسره از بیمارستان رفته بود واسه همین رفتم فروشگاه سرکارم هر از گاهی ام پشت میز درس میخوندم تا بتونم امتحانا رو خوب بدم
*صدای زنگوله در اومد سرت بالا آوردی ولی کسی که دیدی به شدت باعث شده بود که به شوک بری
اون پسر عموت بود که تلاش کرده بود ازت خواستگاری کنه و تو قبول نکردی چون اون اصلا مردی نبود که تو میخواستی
حتی توی مدرسه نزدیک هم نمیشدین چون نمیخواستی بقیه بفهمن که اون پسر عموته چون از خانواده پدریت متنفر بودی اونا به اندازه کافی پول داشتن ولی حتی اهمیتی به تو مادرت نمیدادن و همینطور میگفتن تو مادرت دلیل مرگ پدرت شده بودین
پسر عموت: سلام ا/ت
+ دال ؟
دال: اومم احمق کوچولو
میتونین از سالی که میگذرونید تو کامنتا بگین برام کلاس چندمین یا هر چیز دیگه ای ☄️🤍
۴.۲k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.