پارت۱۱
#پارت۱۱
مجبور شدم چیزی نگم چون دکتر گفته بود چند ماه نباید از گذشتش چیز زیادی بفهمه چون خطرناکه.
من همیشه از دور مراقبت بودم اما سکوت منم یه حدی داشت.
برای همین هم نقشه ای که خیلی وقت پیش اماده کرده بودم رو عملی کردم و تورو اوردم اینجا.
من میخواستم حافظه تو رو اروم اروم برگردونم اما اون دفتر خاطرات لعنتی همه چیزو به هم ریخت.
بعد از تموم شدن حرفم سکوت آزاردهنده ای جمعو فرا گرفت.
بعد از چند دقیقه ات سکوتو شکست
ات: نمیدونم چی بگم....... اینایی که گفتی واقعا مغزمو قاطی کرد.
تهیونگ: طبیعیه که اینجوری میشی.
ات: تهیونگ؟
تهیونگ: بله
ات: منو تو واقعا همو دوست داشتیم؟
تهیونگ: .. ا.. ر. اره
ات چیزی نگفت فقط به یه جایی زل زد.
ای کاش میتونستم به ات بگم که الانم دوسش دارم. الانم واسش میمیرم.
ات: من خوابم میاد
تهیونگ: اره دیر وقته دیگه بریم بخوابیم.
داشتم از اتاق ات میرفتم بیرون که
ات: تهیونگ میشه بمونی اینجا
تهیونگ: اتفاقی افتاده ات؟؟؟
ات: راستش یکمی..... میترسم
وای خداااا کیوتتتتت
تهیونگ: از چی میترسی؟
ات: نمیدونم( بغض)
تهیونگ: باشه ولی من کجا بخوابم؟؟؟
Y/n:
به تهیونگ اعتماد کرده بودم اما هنوز نمیتونستم زیاد نزدیکش بشم. یکمی زمان لازممه.
چون تختم بزرگ بود رفتم و چند تا بالش اوردم و بالشارو جوری چیدم که مثلا یه طرف تخت تهیونگ بخوابه یه طرفشم من.
Taehung:
به کاراش خندم میومد. مثل یه گربه میموند. رفتم رو تخت و همونجوری که ات میخواست روی یه طرف تخت درار کشیدم و چشامو بستم.
اما احساس کردم یکی داره نگام میکنه. چشامو باز کردم که دیدم ات مثل چی بهم زل زده.
تهیونگ: چی شده؟؟؟
ات: من اینجوری خوابم نمیبره ):
تهیونگ: پس چجوری خوابت میبره؟؟
ات: یادت نیست یه عروسک خرس داشتم؟ اون کجاست؟؟ من اونو میخوامممم
وقتی ات این حرفو زد خیلی خوشحال شدم چون اون عروسکی که قبلا هر روز دستش بود یادش اومد🥺
پاشدم و کمدو باز کردم. اونم با ذوق مثل اردک افتاد دنبالم و باهام اومد.
عروسکو پیدا کردم ولی متاسفانه کمد انقدر بزرگ بود که قد منم بهش نمیرسید.
ات: منو بلند کن برش دارم.
تهیونگ: فکر خوبیه.
ات رو بلند کردم و اونم مثل بچه ها عروسکو برداشت و جوری بغلش کرد که به عروسکه حسودیم اومد.
بازم رفتیم رو تخت. چشامو بستم اما بازم احساس کردم ات بهم زل زده.
تهیونگ: بارم خوابت نمیبره؟
ات: ...... 🙃
از نگاهش فهمیدم که نخیر خانوم انگار قرار نیست بخوابه.
تهیونگ: ات الان میترسیدی اومدم پیشت. خرستم که بغلته حالا چرا خوابت نمیبره؟؟؟
ات: تشنمه
تهیونگ: واست اب بیارم؟؟
خیلی کیوت سرشو به معنی اره تکون داد.
دلم واسش ضعف رفت. پاشدم رفتم اشپزخونه که دیدم ات هم باهام میاد.
یه لیوان اب دادم دستش و ........
#بی_تی_اس #فیک @jin.hoo_18
مجبور شدم چیزی نگم چون دکتر گفته بود چند ماه نباید از گذشتش چیز زیادی بفهمه چون خطرناکه.
من همیشه از دور مراقبت بودم اما سکوت منم یه حدی داشت.
برای همین هم نقشه ای که خیلی وقت پیش اماده کرده بودم رو عملی کردم و تورو اوردم اینجا.
من میخواستم حافظه تو رو اروم اروم برگردونم اما اون دفتر خاطرات لعنتی همه چیزو به هم ریخت.
بعد از تموم شدن حرفم سکوت آزاردهنده ای جمعو فرا گرفت.
بعد از چند دقیقه ات سکوتو شکست
ات: نمیدونم چی بگم....... اینایی که گفتی واقعا مغزمو قاطی کرد.
تهیونگ: طبیعیه که اینجوری میشی.
ات: تهیونگ؟
تهیونگ: بله
ات: منو تو واقعا همو دوست داشتیم؟
تهیونگ: .. ا.. ر. اره
ات چیزی نگفت فقط به یه جایی زل زد.
ای کاش میتونستم به ات بگم که الانم دوسش دارم. الانم واسش میمیرم.
ات: من خوابم میاد
تهیونگ: اره دیر وقته دیگه بریم بخوابیم.
داشتم از اتاق ات میرفتم بیرون که
ات: تهیونگ میشه بمونی اینجا
تهیونگ: اتفاقی افتاده ات؟؟؟
ات: راستش یکمی..... میترسم
وای خداااا کیوتتتتت
تهیونگ: از چی میترسی؟
ات: نمیدونم( بغض)
تهیونگ: باشه ولی من کجا بخوابم؟؟؟
Y/n:
به تهیونگ اعتماد کرده بودم اما هنوز نمیتونستم زیاد نزدیکش بشم. یکمی زمان لازممه.
چون تختم بزرگ بود رفتم و چند تا بالش اوردم و بالشارو جوری چیدم که مثلا یه طرف تخت تهیونگ بخوابه یه طرفشم من.
Taehung:
به کاراش خندم میومد. مثل یه گربه میموند. رفتم رو تخت و همونجوری که ات میخواست روی یه طرف تخت درار کشیدم و چشامو بستم.
اما احساس کردم یکی داره نگام میکنه. چشامو باز کردم که دیدم ات مثل چی بهم زل زده.
تهیونگ: چی شده؟؟؟
ات: من اینجوری خوابم نمیبره ):
تهیونگ: پس چجوری خوابت میبره؟؟
ات: یادت نیست یه عروسک خرس داشتم؟ اون کجاست؟؟ من اونو میخوامممم
وقتی ات این حرفو زد خیلی خوشحال شدم چون اون عروسکی که قبلا هر روز دستش بود یادش اومد🥺
پاشدم و کمدو باز کردم. اونم با ذوق مثل اردک افتاد دنبالم و باهام اومد.
عروسکو پیدا کردم ولی متاسفانه کمد انقدر بزرگ بود که قد منم بهش نمیرسید.
ات: منو بلند کن برش دارم.
تهیونگ: فکر خوبیه.
ات رو بلند کردم و اونم مثل بچه ها عروسکو برداشت و جوری بغلش کرد که به عروسکه حسودیم اومد.
بازم رفتیم رو تخت. چشامو بستم اما بازم احساس کردم ات بهم زل زده.
تهیونگ: بارم خوابت نمیبره؟
ات: ...... 🙃
از نگاهش فهمیدم که نخیر خانوم انگار قرار نیست بخوابه.
تهیونگ: ات الان میترسیدی اومدم پیشت. خرستم که بغلته حالا چرا خوابت نمیبره؟؟؟
ات: تشنمه
تهیونگ: واست اب بیارم؟؟
خیلی کیوت سرشو به معنی اره تکون داد.
دلم واسش ضعف رفت. پاشدم رفتم اشپزخونه که دیدم ات هم باهام میاد.
یه لیوان اب دادم دستش و ........
#بی_تی_اس #فیک @jin.hoo_18
۴۱.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.