بلند شدم بعد صبحانه رفتم پیش اجوما و کلی ازش تشکر کردم
بلند شدم بعد صبحانه رفتم پیش اجوما و کلی ازش تشکر کردم
رفتم تو اتاق خودم نشستم یه کاغذ و مداد برداشتم و شروع کردم به طرای کردن
اد مینهو
ات دختر هنرمندی بود انقدر کشید و کشید که کاغذ سیاه شد داشت از فکر و خیال دیوونه میشد که در اتاق باز شد و اقای پارک اومد توی اتاق
_چرا صبح اونجوری با من رفتار کردی؟
+...
_با تو عم دختر
ات وقتی سرش و بالا اوردم فهمید چیزی ااز بینیش افتاد روی کاغذی که رو میز بود خون بود
_ات خوبی؟ ات
دخترک با بغض بینی خونی اش را با دست پاک کرد و بی حال گفت
+خوبم
و بعد بلند شد و راه w. c را در پیش گرفت اب رو باز کرد و شروع کرد به پاک کردن خون بینش...
خون بینش بند نمیومد که صدای اقای پارک از پشت در بلند شد
_ات در و باز کن دختر بزار بیام تو
در اخر صورتشو شست در و باز کرد دیگر چشمانش جایی رو ندید و پلک هایش روی هم افتاد
اقای پارک ترسیده به بدن بی جونش نگاهی انداخت و سریع روی دستانش بلند کرد برد توی اتاق و گذاشت روی تخت...
دخترک رو به اجوما سپرد و رفت سمت شرکت...
وقتی رسید دشمن خونیش و دید که
داشت با کارکنانش حرف میزد...
به او اهمیتی نداد و رفت سمت در اتاقش..
رفت و نشست روی صندلی مخصوصش...
با داد وحشایه منشی اش دا صدا زد..
_خانم کانگـــــــ
بعد از چند دقیقه خانم کانگ هراسان وارد اتاق کار اقای پارک شد
&بـ... بله
_برای چی این حرو*مزاده رو راه دادید تو شرکت من
&ببخشید الان میگم بیرونشون کنن
_یعنی یکبار فقط یکبار دیگه این اشغال و تو شرکت من راه بدی خودتو مزده فرض کن
&چـ... چشم
مشنی بیچاره با ترس رفت بیرون و اون مرد رو بیرون کرد...
جیمین به کارا نگاهی انداخت...
فکرش هنوز پیش دخترکش بود...
کارهایش طول میکشید....
انقدر غرق کار شد که نفهمید چند ساعت گذشته...
با صدای در به خودش اومد...
_بفرمایید
&اقای پارک دیگه نیمه شبه میتونم برم
_بله فقط اون حرفم یادت باشه
&چــ.. چشم
_خسته نباشید
خانم کانگ رفت...
فقط خود اقای پارک تنها در شرکت کار میکرد...
بعد از دو یا سه ساعت رفت سراغ وسایلش...
کلید ماشینش رو برداشت و رفت سمت پارکینگ...
وقتی به ماشینش رسید دید اون حرومزاده اون وایستاده...
جوری که انگار اونو ندیده رفت سمت ماشینش که با حرفی که اون حرومی زد خونش به جوش اومد...
رفتم تو اتاق خودم نشستم یه کاغذ و مداد برداشتم و شروع کردم به طرای کردن
اد مینهو
ات دختر هنرمندی بود انقدر کشید و کشید که کاغذ سیاه شد داشت از فکر و خیال دیوونه میشد که در اتاق باز شد و اقای پارک اومد توی اتاق
_چرا صبح اونجوری با من رفتار کردی؟
+...
_با تو عم دختر
ات وقتی سرش و بالا اوردم فهمید چیزی ااز بینیش افتاد روی کاغذی که رو میز بود خون بود
_ات خوبی؟ ات
دخترک با بغض بینی خونی اش را با دست پاک کرد و بی حال گفت
+خوبم
و بعد بلند شد و راه w. c را در پیش گرفت اب رو باز کرد و شروع کرد به پاک کردن خون بینش...
خون بینش بند نمیومد که صدای اقای پارک از پشت در بلند شد
_ات در و باز کن دختر بزار بیام تو
در اخر صورتشو شست در و باز کرد دیگر چشمانش جایی رو ندید و پلک هایش روی هم افتاد
اقای پارک ترسیده به بدن بی جونش نگاهی انداخت و سریع روی دستانش بلند کرد برد توی اتاق و گذاشت روی تخت...
دخترک رو به اجوما سپرد و رفت سمت شرکت...
وقتی رسید دشمن خونیش و دید که
داشت با کارکنانش حرف میزد...
به او اهمیتی نداد و رفت سمت در اتاقش..
رفت و نشست روی صندلی مخصوصش...
با داد وحشایه منشی اش دا صدا زد..
_خانم کانگـــــــ
بعد از چند دقیقه خانم کانگ هراسان وارد اتاق کار اقای پارک شد
&بـ... بله
_برای چی این حرو*مزاده رو راه دادید تو شرکت من
&ببخشید الان میگم بیرونشون کنن
_یعنی یکبار فقط یکبار دیگه این اشغال و تو شرکت من راه بدی خودتو مزده فرض کن
&چـ... چشم
مشنی بیچاره با ترس رفت بیرون و اون مرد رو بیرون کرد...
جیمین به کارا نگاهی انداخت...
فکرش هنوز پیش دخترکش بود...
کارهایش طول میکشید....
انقدر غرق کار شد که نفهمید چند ساعت گذشته...
با صدای در به خودش اومد...
_بفرمایید
&اقای پارک دیگه نیمه شبه میتونم برم
_بله فقط اون حرفم یادت باشه
&چــ.. چشم
_خسته نباشید
خانم کانگ رفت...
فقط خود اقای پارک تنها در شرکت کار میکرد...
بعد از دو یا سه ساعت رفت سراغ وسایلش...
کلید ماشینش رو برداشت و رفت سمت پارکینگ...
وقتی به ماشینش رسید دید اون حرومزاده اون وایستاده...
جوری که انگار اونو ندیده رفت سمت ماشینش که با حرفی که اون حرومی زد خونش به جوش اومد...
۷.۶k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.