رفتم منو هل داد و اومد توی خونه که باعث شد من زمین بخورم
رفتم منو هل داد و اومد توی خونه که باعث شد من زمین بخورم دوباره اون خاطرات یادم بیوفته کمرم درد میکرد تا به خودم اومدم دیدم هانا رو گرفته دستش و تکون میده
+بچه ی خودتهههههههههه!
از اعماق وجودم جیغ کشیدم که ساکت شد ولی هانا داشت گریه میکرد که من ادامه دادم
+اونشب که از بیمارستان فرار کردم ماه بعدش فهمیدم باردارم
رفتم نزدیک و محکم زدم تو گوشش بخاطر حرومزاده ای مثل تو بدنم نابود شده نگاه کنننننن!
لباسم و زدم بالا کمرم که جای کبودی بود نشون دادم
+حالا گمشو از خونهی من بیرونننننن!
_یوری..
+گمشو بیرو وگرنه یه جوری میزنمت که خون بالا بیاری
پوزخند زدم و گفتم
+تو که نمیخوای از زنی مثل من کتک بخوری؟!
با حرص از خونه خارج شد که سریع رفتم هانا رو بغل کردم داشت گریه میکرد
بچم داشت بدنش میلرزید دفعه دیگه بیاد میکشمش
هانا رو آروم کردم برای اینکه حواسش پرت بشه لباس تنش کردم ببرمش پارک
+خب دست مامانی رو ول نمیکنی آفرین دختر حرف گوش کنم
توی پارک حس میکردم یکی داره مارو میبینه ولی کسی نبود اون روز تا خود شب با هانا وقت گذروندم
اومدیم خونه لباسامون و عوض کردیم رفتیم توی تخت تا بخوابیم هانا انقدر خسته بود که خوابش برد من رفتم چاقو برداشتم گذاشتم کنار تخت چیزی نگذشت که خوابم برد
که با خش خش بیدار شدم چاقوی کنار تخت و برداشتم رفتم بیرون از اتاق در اتاق و قفل کردم صدای قدماش و میشناسم خودش بود
تا وقتی که دیدمش بهم حمله کرد که با مشتم یه دونه زدم تو صورتش
+چی میخوای؟
چاقو رو بردم بیخ گلوش و گفتم
+دخترم اگه بیدار بشه حتما کشتمت
_من تورو میخوام
+چی
_میخوام برگردی
+یادت نیس چیکار کردی باهام تو منو دوست نداشتی و نداری
اینو که گفتم بغض کرد که توقع نداشتم
_یوری من عاشقن شدم ببخشید
+میدونی اون یوری که تو میشناختی مرده من هیچ قلبی ندارم که عاشقت بشم البته داشتم ولی تو شکستیش
_یوری خواهش میکنم
+یادته اونشب رو؟ که منو با بدن خونی ول کردی
_من احمق بودم
+هنوزم هستیییی
با دادی که زد هانا بیدار شد که وقتی حواسم پرت شد چاقو رو انداخت کنار و محکم بغلم کرد
_یوری من عاشقتم خواهش میکنم نرو من میمیرم بدون تو
+ولم کن بچم مرد انقدر گریه کرد
همون لحظه ولم کرد که من رفتم سراغ هانا تا جیمین و دید ترسید
+نترس هانا مامان من اینجام آروم باش دخترم
جیمین اومد نزدیکتر نشست روی دوتا پاهاش و به هانا گفت
_هی جوجه من معذرت میخوام من آدم بدی نیستم بابت کارم ببخشید
با گریه. اینو گفتم کع هانا رفت جلو و اشک چشمای جیمین و پاک کرد و گفت
*گریه نتون(گریه نکن)
خودم رفتم جلو به هانا گفتم
+هانا یادته مامانی بهت گفته بود بابایی رفته سفر؟بابایی اومده از سفر ایناهاش
+بچه ی خودتهههههههههه!
از اعماق وجودم جیغ کشیدم که ساکت شد ولی هانا داشت گریه میکرد که من ادامه دادم
+اونشب که از بیمارستان فرار کردم ماه بعدش فهمیدم باردارم
رفتم نزدیک و محکم زدم تو گوشش بخاطر حرومزاده ای مثل تو بدنم نابود شده نگاه کنننننن!
لباسم و زدم بالا کمرم که جای کبودی بود نشون دادم
+حالا گمشو از خونهی من بیرونننننن!
_یوری..
+گمشو بیرو وگرنه یه جوری میزنمت که خون بالا بیاری
پوزخند زدم و گفتم
+تو که نمیخوای از زنی مثل من کتک بخوری؟!
با حرص از خونه خارج شد که سریع رفتم هانا رو بغل کردم داشت گریه میکرد
بچم داشت بدنش میلرزید دفعه دیگه بیاد میکشمش
هانا رو آروم کردم برای اینکه حواسش پرت بشه لباس تنش کردم ببرمش پارک
+خب دست مامانی رو ول نمیکنی آفرین دختر حرف گوش کنم
توی پارک حس میکردم یکی داره مارو میبینه ولی کسی نبود اون روز تا خود شب با هانا وقت گذروندم
اومدیم خونه لباسامون و عوض کردیم رفتیم توی تخت تا بخوابیم هانا انقدر خسته بود که خوابش برد من رفتم چاقو برداشتم گذاشتم کنار تخت چیزی نگذشت که خوابم برد
که با خش خش بیدار شدم چاقوی کنار تخت و برداشتم رفتم بیرون از اتاق در اتاق و قفل کردم صدای قدماش و میشناسم خودش بود
تا وقتی که دیدمش بهم حمله کرد که با مشتم یه دونه زدم تو صورتش
+چی میخوای؟
چاقو رو بردم بیخ گلوش و گفتم
+دخترم اگه بیدار بشه حتما کشتمت
_من تورو میخوام
+چی
_میخوام برگردی
+یادت نیس چیکار کردی باهام تو منو دوست نداشتی و نداری
اینو که گفتم بغض کرد که توقع نداشتم
_یوری من عاشقن شدم ببخشید
+میدونی اون یوری که تو میشناختی مرده من هیچ قلبی ندارم که عاشقت بشم البته داشتم ولی تو شکستیش
_یوری خواهش میکنم
+یادته اونشب رو؟ که منو با بدن خونی ول کردی
_من احمق بودم
+هنوزم هستیییی
با دادی که زد هانا بیدار شد که وقتی حواسم پرت شد چاقو رو انداخت کنار و محکم بغلم کرد
_یوری من عاشقتم خواهش میکنم نرو من میمیرم بدون تو
+ولم کن بچم مرد انقدر گریه کرد
همون لحظه ولم کرد که من رفتم سراغ هانا تا جیمین و دید ترسید
+نترس هانا مامان من اینجام آروم باش دخترم
جیمین اومد نزدیکتر نشست روی دوتا پاهاش و به هانا گفت
_هی جوجه من معذرت میخوام من آدم بدی نیستم بابت کارم ببخشید
با گریه. اینو گفتم کع هانا رفت جلو و اشک چشمای جیمین و پاک کرد و گفت
*گریه نتون(گریه نکن)
خودم رفتم جلو به هانا گفتم
+هانا یادته مامانی بهت گفته بود بابایی رفته سفر؟بابایی اومده از سفر ایناهاش
۱.۸k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.