جیمین کپ کرده بود
جیمین کپ کرده بود
*بابایی
هانا جیمین و بغل کرد که جیمینم محکم هانا رو بغل کرد نگاهشون کردم که یادم افتاد اونشب چه اتفاقی افتاد شروع کردم به بلند بلند گریه کردن که جیمین هانا رو گذاشت زمین دوتایی اومدن سمت من
جیمن هم با من گریه میکرد و میگفت
_ببخشید ببخشید
نفسم بالا نمیومد که دیگه چیزی نفهمیدم...
*مامانییییییی
_یوری یوری
*مامانیییییییی(گریه)
_هیچی نشده مامانی خوبه
جیمین
رفتم تو آشپزخونه آب برداشتم اوردم ریختم تو صورتش که چشماش و باز کرد
بلندش کردم و گذاشتمش آروم روی تخت
_بیدار بمون تا من هانا رو بخوابونم بیام
هانا رو برداشتم توی بغلم گرفتم تکون دادمش آروم خوابید بردم تو اتاقش گذاشتمش تو تختش رفتم پیش یوری...
کنارش آروم خوابیدم و دستم و گذاشتم رو بازوش که با صدای بلند داد کشید
+اخخخخ نکن بدنم درد میکنه
_چیکار با خودت کردی؟
+به تو چه
_یوری من عاشقتم میشه برگردی
+میدونی اصن با من چیکار کردی؟
نویسنده
یوری سر جاش نشست لباسشو در آورد و لامپ اتاق رو روشن کرد کل بدنش پر از کبودی بود که جیمین با نگرانی گفت
_یو..یوری حالت خوبه؟
+نه کل بدنم درد میکنه مهم تر از اون روحی که تو اونو شکستی
_یوری من بهت حق میدم که حالت بد باشه اما حرفای منم بشنو
من از اونموقع که تو رفتی کار هرشب این بود که تا حد مرگ مشروب بخورم و مست کنم تا حداقل یکم از درد رفتن تو کم بشه
ولی نمیشد با یکی از دوستام این سه سال در به در دنبال تو بودیم دیشب بهم گفت اونجایی که تو مسابقه میدادی برم ببینم واقعا تویی یا نه که دیدم خودتی
من خودکشی ام کردم نگاه کن این رد تیغه
+ولی جیمین تو...
تا اینو گفت شروع کرد به گریه کردن
که یوری بلند شد رفت جلو چشماش و بست آروم لبامشو گذاشت رو لباش
عمیق بوسید
نفس هر دوشون گرف جدا شدن
_چقدر دلم واسه ی این بوسه تنگ شده بود
+لباستو در بیار بخوابیم
_چشم
جیمین لباسشو در آورد و رفتم کنار یوری دراز کشید که جیمین گفت
_دیگه نمیزارم بدنت اینشکلی بشه
یوری لبخندی زد و گفت
+دروغ میگی
_نه یوری
+مثل سگ دروغ میگی
_باشه وای بزار خودم و ثابت کنم
+باشه ولی تا نگفتم بهم نزدیک نمیشی
_باشه هر جوری خودت بخوای
جیمین ازش فاصله گرفت...
*بابایی
هانا جیمین و بغل کرد که جیمینم محکم هانا رو بغل کرد نگاهشون کردم که یادم افتاد اونشب چه اتفاقی افتاد شروع کردم به بلند بلند گریه کردن که جیمین هانا رو گذاشت زمین دوتایی اومدن سمت من
جیمن هم با من گریه میکرد و میگفت
_ببخشید ببخشید
نفسم بالا نمیومد که دیگه چیزی نفهمیدم...
*مامانییییییی
_یوری یوری
*مامانیییییییی(گریه)
_هیچی نشده مامانی خوبه
جیمین
رفتم تو آشپزخونه آب برداشتم اوردم ریختم تو صورتش که چشماش و باز کرد
بلندش کردم و گذاشتمش آروم روی تخت
_بیدار بمون تا من هانا رو بخوابونم بیام
هانا رو برداشتم توی بغلم گرفتم تکون دادمش آروم خوابید بردم تو اتاقش گذاشتمش تو تختش رفتم پیش یوری...
کنارش آروم خوابیدم و دستم و گذاشتم رو بازوش که با صدای بلند داد کشید
+اخخخخ نکن بدنم درد میکنه
_چیکار با خودت کردی؟
+به تو چه
_یوری من عاشقتم میشه برگردی
+میدونی اصن با من چیکار کردی؟
نویسنده
یوری سر جاش نشست لباسشو در آورد و لامپ اتاق رو روشن کرد کل بدنش پر از کبودی بود که جیمین با نگرانی گفت
_یو..یوری حالت خوبه؟
+نه کل بدنم درد میکنه مهم تر از اون روحی که تو اونو شکستی
_یوری من بهت حق میدم که حالت بد باشه اما حرفای منم بشنو
من از اونموقع که تو رفتی کار هرشب این بود که تا حد مرگ مشروب بخورم و مست کنم تا حداقل یکم از درد رفتن تو کم بشه
ولی نمیشد با یکی از دوستام این سه سال در به در دنبال تو بودیم دیشب بهم گفت اونجایی که تو مسابقه میدادی برم ببینم واقعا تویی یا نه که دیدم خودتی
من خودکشی ام کردم نگاه کن این رد تیغه
+ولی جیمین تو...
تا اینو گفت شروع کرد به گریه کردن
که یوری بلند شد رفت جلو چشماش و بست آروم لبامشو گذاشت رو لباش
عمیق بوسید
نفس هر دوشون گرف جدا شدن
_چقدر دلم واسه ی این بوسه تنگ شده بود
+لباستو در بیار بخوابیم
_چشم
جیمین لباسشو در آورد و رفتم کنار یوری دراز کشید که جیمین گفت
_دیگه نمیزارم بدنت اینشکلی بشه
یوری لبخندی زد و گفت
+دروغ میگی
_نه یوری
+مثل سگ دروغ میگی
_باشه وای بزار خودم و ثابت کنم
+باشه ولی تا نگفتم بهم نزدیک نمیشی
_باشه هر جوری خودت بخوای
جیمین ازش فاصله گرفت...
۱.۵k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.