پارت ۸ (پارت آخر)میکانگ چرا همیشه آرومه؟
پارت ۸ (پارت آخر)میکانگ چرا همیشه آرومه؟
بومگیو رو بردن بیمارستان،یونگی از کارش خیلی پشیمون بود
میکانگ با حال بد بیرون از اوتاقی که بومگیو توش بود نشسته بود
دکتر اومد گفت:همراه آقای بومگیو
میکانگ:بله😰
دکتر:آقای بومگیو دونفر به اسم میکانگ و یونگی رو صدا میکنه
میکانگ با عصبانیت به یونگی نگاه کردو رفت داخل اوتاق نشست رو صندلی رو به روی تخت بومگیو
یونگی هم اومد نشست پیشش
بومگیو با صدای آروم و لرزون گفت:من از اول میدونستم دل شما دوتا پیش هم گیره،الانم که من حالم خوب نیست،من با شادیت شادم و دلم میخواد اگه با یونگی دلت شاده پیش یونگی باشی
یونگی:ببخشید😔نمیخواستم اینطور شه
بومگیو:پای عشق وسط باشه عقل میره مسافرت،پس اشکالی نداره و به خاطر کارت نیاز نیست عذاب وجدان بگیری
میکانگ داشت اشک میریخت،دست بومگیو رو رو گرفت و گفت:تنها دل خوشی من تو دنیا تویی😭
بومگیو صورت میکانگ و نوازش کرد و گفت:اگه من دل خوشیتم،برو پی دل خوشی های دیگت🙂دوست دارم🥲
بومگیو اینرو گفت و چشاش و بست خط نوار دستگاه صاف شد از دنیا رفت
میکانگ با گریه داشت نفس نفس میزد و از حال رفت
(یونگی گرفتش)
یونگی میکانگ و برد خونش و شب تا صبح مراقبش بود
امروز مراسم تشییع جنازه بومگیو
چند هفته بعد از مراسم ختم بومگیو میگذره و یونگی هم با یونسو تموم کرده
یونگی داره میره خونه میکانگ، میکانگ رو ببینه
زنگ خونه رو زد
میکانگ در رو باز کرد
یونگی:سلام🫠
میکانگ:تو اینجا چیکار میکنی😒
یونگی:میتونم بیام داخل ؟
میکانگ رفت کنارو گفت:بیا زود حرفت رو بزن و برو
یونگی رفت داخل نشست رو کاناپه
میکانگ رفت دوتا قهوه ریخت اومد نشست
یونگی:آخرین حرف بومگیو رو یادته؟
میکانگ:هیم
یونگی:خب،چرا به حرفش عمل نمیکنی خوشحالش کنی؟
میکانگ:الان منظورت چیه
یونگی:خودتم میدونی من خیلی زیاد دوست دارم و آخر به دستت میارم،پس بیا خودمونو اذیت نکنیم
میکانگ:یعنی الان باز میگی قرار بزاریم🤨
یونگی:هیم
میکانگ:میدونستی خیلی رو داری
یونگی پاشد رفت میکانگ و بوسید
میکانگ همینجوری😳مونده بود
یونگی:تو چرا همیشه آرومی؟
میکانگ:عصبی بشم فقط به خودم صدمه میرسه
یونگی:تا آخر عمرت که سینگل نمیخوای بمونی
میکانگ:فکر کنم یادت رفته قاتل عشقمی
یونگی:من خودمم از کارم پشیمونم
میکانگ:کاری رو انجام نده که بعدش پشیمون بشی
یونگی:خودش گفت منو بخشیده بعد تو نمیبخشی🫣
میکانگ یه ذره به زمین نگاه کرد و فکر کرد
یونگی دستش رو گرفت و گفت:ببخشید،اشتباه کردم
میکانگ یونگی رو بخشید و چند ماه بعد باهم ازدواج کردن و بعد از یه سال صاحب دوتا بچه شدن(؛
پایان:)
اگه درخواست زیاد باشه فیک جدید میزارم:]
بومگیو رو بردن بیمارستان،یونگی از کارش خیلی پشیمون بود
میکانگ با حال بد بیرون از اوتاقی که بومگیو توش بود نشسته بود
دکتر اومد گفت:همراه آقای بومگیو
میکانگ:بله😰
دکتر:آقای بومگیو دونفر به اسم میکانگ و یونگی رو صدا میکنه
میکانگ با عصبانیت به یونگی نگاه کردو رفت داخل اوتاق نشست رو صندلی رو به روی تخت بومگیو
یونگی هم اومد نشست پیشش
بومگیو با صدای آروم و لرزون گفت:من از اول میدونستم دل شما دوتا پیش هم گیره،الانم که من حالم خوب نیست،من با شادیت شادم و دلم میخواد اگه با یونگی دلت شاده پیش یونگی باشی
یونگی:ببخشید😔نمیخواستم اینطور شه
بومگیو:پای عشق وسط باشه عقل میره مسافرت،پس اشکالی نداره و به خاطر کارت نیاز نیست عذاب وجدان بگیری
میکانگ داشت اشک میریخت،دست بومگیو رو رو گرفت و گفت:تنها دل خوشی من تو دنیا تویی😭
بومگیو صورت میکانگ و نوازش کرد و گفت:اگه من دل خوشیتم،برو پی دل خوشی های دیگت🙂دوست دارم🥲
بومگیو اینرو گفت و چشاش و بست خط نوار دستگاه صاف شد از دنیا رفت
میکانگ با گریه داشت نفس نفس میزد و از حال رفت
(یونگی گرفتش)
یونگی میکانگ و برد خونش و شب تا صبح مراقبش بود
امروز مراسم تشییع جنازه بومگیو
چند هفته بعد از مراسم ختم بومگیو میگذره و یونگی هم با یونسو تموم کرده
یونگی داره میره خونه میکانگ، میکانگ رو ببینه
زنگ خونه رو زد
میکانگ در رو باز کرد
یونگی:سلام🫠
میکانگ:تو اینجا چیکار میکنی😒
یونگی:میتونم بیام داخل ؟
میکانگ رفت کنارو گفت:بیا زود حرفت رو بزن و برو
یونگی رفت داخل نشست رو کاناپه
میکانگ رفت دوتا قهوه ریخت اومد نشست
یونگی:آخرین حرف بومگیو رو یادته؟
میکانگ:هیم
یونگی:خب،چرا به حرفش عمل نمیکنی خوشحالش کنی؟
میکانگ:الان منظورت چیه
یونگی:خودتم میدونی من خیلی زیاد دوست دارم و آخر به دستت میارم،پس بیا خودمونو اذیت نکنیم
میکانگ:یعنی الان باز میگی قرار بزاریم🤨
یونگی:هیم
میکانگ:میدونستی خیلی رو داری
یونگی پاشد رفت میکانگ و بوسید
میکانگ همینجوری😳مونده بود
یونگی:تو چرا همیشه آرومی؟
میکانگ:عصبی بشم فقط به خودم صدمه میرسه
یونگی:تا آخر عمرت که سینگل نمیخوای بمونی
میکانگ:فکر کنم یادت رفته قاتل عشقمی
یونگی:من خودمم از کارم پشیمونم
میکانگ:کاری رو انجام نده که بعدش پشیمون بشی
یونگی:خودش گفت منو بخشیده بعد تو نمیبخشی🫣
میکانگ یه ذره به زمین نگاه کرد و فکر کرد
یونگی دستش رو گرفت و گفت:ببخشید،اشتباه کردم
میکانگ یونگی رو بخشید و چند ماه بعد باهم ازدواج کردن و بعد از یه سال صاحب دوتا بچه شدن(؛
پایان:)
اگه درخواست زیاد باشه فیک جدید میزارم:]
۸.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.