پارت ۷ میکانگ چرا همیشه آرومه؟
پارت ۷ میکانگ چرا همیشه آرومه؟
بومگیو میکانگ رو برد گذاشت تو ماشین، یونگی با عصبانیت و نارحتی وایساده بود و داشت نگاه میکرد
یونسو بومگیو و میکانگ و برد خونه و با یونگی رفت خونه خودشون
یونگی رفت کتش رو در آورد و اومد نشست رو کاناپه
همش میخواست گریه کنه ولی خودش رو هی نگه میداشت
یونسو رفت دوتا قهوه ریخت گذاشت رو میز جلو کاناپه،تلوزیون رو روشن کرد و نشست پیش یونگی
یونسو:امروز عجیب رفتار کردی،چرا اونجوری به بومگیو نگاه میکردی
یونگی:چون یه دزده
یونسو:یعنی چی
یونگی جوابی نداد و یه نفس عمیق کشید
یونسو:مستی؟
یونگی:من از صبح با توعم چجوری مست کنم
یونسو:نمیدونم،رفتار مثل آدمیه که مسته
یونگی:اتفاقأ الان دلم میخواد
یونسو:خب چی شده بگو تا بتونم بهت دلداری بدم
یونگی:نیازی به دلداری نیست
یونسو:خیله خب،من که دردت رو نمیدونم پس زیاد صحبت نمیکنم
یونگی قهوه ش رو خورد و پاشد رفت خوابید
یونسو هم رو کاناپه خوابید
صبح شد
یونگی پاشد یونسو رو از خواب بیدار کرد و صبحونه خوردن و رفتن کمپانی
میکانگ برگشته بود به کار قدیمش ولی اینبار منیجر جیهوپ نبود و منیجر بومگیو بود
بومگیواومده بود کمپانی و میکانگ هم پیشش بود
یونگی و مینسو رفتن داخل بخشی که مینسو و میکانگ کار میکردن
میکانگ داشت میرفت واسه خودش و بومگیو کیمچی بخره یونگی تا درو باز کرد میکانگ خورد به یونگی
مینسو:اوه اوه میکانگ حواست کلا پرت شده ها
یونگی میکانگ به هم با حالت😳نگاه میکردن
بومگیو:میکانگ زود باش
میکانگ تظاهر کرد که یونگی رو نمیشناسه و زود رفت بیرون
میکانگ:این چرا اومده😫
میکانگ رفت واسه خودش و بومگیو کیمچی گرفت اومد
یونگی و یونسو نشسته بودن رو یه صندلی پیش هم
میکانگ تا درو باز کرد یونسو رفت بغلش کرد و گفت:دیشب چون خواب بودی نتونستم بغلت کنم
میکانگ:ببخشید دیشب تو خواب دیدیم خیلی خوابم میومد🥲
یونسو:خیلی کیوت بودی
بومگیو:قربون صدقه هاتون رو بذارید واسه بعد ما اینجا گشنمونه ها
میکانگ یه لبخند زد و رفت نشست رو صندلی کنار بومگیو
یونگی نشسته بود و همینطوری😠به میکانگ و بومگیو نگاه میکرد
میکانگ:بفرمایید کیمچی😅
یونسو:مرسی ما تازه خوردیم
میکانگ:که اینطور
میکانگ و بومگیو غذاشون رو خوردن و رفتن
یونگی خیلی عصبی بود
تقریبا شب شده بود
بومگیو و میکانگ داشتن مرفتن پاساژ
یونگی از اونور با ماشین و سرعت زیاد زد به بومگیو
بومگیو میکانگ رو برد گذاشت تو ماشین، یونگی با عصبانیت و نارحتی وایساده بود و داشت نگاه میکرد
یونسو بومگیو و میکانگ و برد خونه و با یونگی رفت خونه خودشون
یونگی رفت کتش رو در آورد و اومد نشست رو کاناپه
همش میخواست گریه کنه ولی خودش رو هی نگه میداشت
یونسو رفت دوتا قهوه ریخت گذاشت رو میز جلو کاناپه،تلوزیون رو روشن کرد و نشست پیش یونگی
یونسو:امروز عجیب رفتار کردی،چرا اونجوری به بومگیو نگاه میکردی
یونگی:چون یه دزده
یونسو:یعنی چی
یونگی جوابی نداد و یه نفس عمیق کشید
یونسو:مستی؟
یونگی:من از صبح با توعم چجوری مست کنم
یونسو:نمیدونم،رفتار مثل آدمیه که مسته
یونگی:اتفاقأ الان دلم میخواد
یونسو:خب چی شده بگو تا بتونم بهت دلداری بدم
یونگی:نیازی به دلداری نیست
یونسو:خیله خب،من که دردت رو نمیدونم پس زیاد صحبت نمیکنم
یونگی قهوه ش رو خورد و پاشد رفت خوابید
یونسو هم رو کاناپه خوابید
صبح شد
یونگی پاشد یونسو رو از خواب بیدار کرد و صبحونه خوردن و رفتن کمپانی
میکانگ برگشته بود به کار قدیمش ولی اینبار منیجر جیهوپ نبود و منیجر بومگیو بود
بومگیواومده بود کمپانی و میکانگ هم پیشش بود
یونگی و مینسو رفتن داخل بخشی که مینسو و میکانگ کار میکردن
میکانگ داشت میرفت واسه خودش و بومگیو کیمچی بخره یونگی تا درو باز کرد میکانگ خورد به یونگی
مینسو:اوه اوه میکانگ حواست کلا پرت شده ها
یونگی میکانگ به هم با حالت😳نگاه میکردن
بومگیو:میکانگ زود باش
میکانگ تظاهر کرد که یونگی رو نمیشناسه و زود رفت بیرون
میکانگ:این چرا اومده😫
میکانگ رفت واسه خودش و بومگیو کیمچی گرفت اومد
یونگی و یونسو نشسته بودن رو یه صندلی پیش هم
میکانگ تا درو باز کرد یونسو رفت بغلش کرد و گفت:دیشب چون خواب بودی نتونستم بغلت کنم
میکانگ:ببخشید دیشب تو خواب دیدیم خیلی خوابم میومد🥲
یونسو:خیلی کیوت بودی
بومگیو:قربون صدقه هاتون رو بذارید واسه بعد ما اینجا گشنمونه ها
میکانگ یه لبخند زد و رفت نشست رو صندلی کنار بومگیو
یونگی نشسته بود و همینطوری😠به میکانگ و بومگیو نگاه میکرد
میکانگ:بفرمایید کیمچی😅
یونسو:مرسی ما تازه خوردیم
میکانگ:که اینطور
میکانگ و بومگیو غذاشون رو خوردن و رفتن
یونگی خیلی عصبی بود
تقریبا شب شده بود
بومگیو و میکانگ داشتن مرفتن پاساژ
یونگی از اونور با ماشین و سرعت زیاد زد به بومگیو
۹.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.