فیک جونگکوک: انتقام عشق
فیکجونگکوک: انتقام عشق
part⁶⁰
به سختی از روی زمین بلند شد
دستش روی شکمش گذاشت
به سمت در رفت
به در کوبید با صدای بلند حرف زد
" هییییییی.... "what mine
" کسی اونجاس؟ "what mine
" لطفا کمکم کنید من اینجا گیر افتادم "what mine
" لطفا من حامله نمیخوام بلای سر بچهاَم بیاد "what mine
" هییییییی... "what mine
" حداقل بگید چرا اینجام "what mine
هیچ کسی جواب نمیداد
فقط صدای خودش بود
جز صدای خودش چیز دیگه نمیشنید
ترسیده بود
نگران حال بچه بود
خدا خدا میکرد حالش خوب باشه
آرزو داشت جونگکوک بیاد
فقط میخواست بیاد نجاتش بده
هیچ چیزی داخل اتاق نبود
فقط دختر بود
به دیوار تکیه داده بود
یه دستش به کمرش بود و یکی به شکمش
نگاهش به در بود
تا این در باز شه کمک برسه
چند ساعتی همین جوری گذشت خبری نبود
ناامید نشده بود
منتظر جئون بود
منتظر رسیدنش
امید هایی كِ میسوزند و به خاڪستر تبدیل میشوند، از ناامیدی بدترند
اشک داخل چشمانش حلقه زده بود
بغض داشت گلوش خفه میکرد
ولی گریه نمیکرد
در این وضعیت بارداری این بغض و استرس خوب نیست
ولی چه میشه زندگیه
زندگی بالا پایین خودشو بهت نشون میده
دلیل اینکه اشک از چشمانش سرازیر نمیشد، نمیدونست
نمیدونست بغضشو تحمل کنه ولی اشکاش سرازیر نمیشد
صدای گلوله بر محیط ساکت حکم فرما شد
نمیدونست چیکار کنه ترسیده بود
ترسیده به اطراف نگاه میکرد
ولی چیزی مشخص نبود
فقط صدای تیراندازی رو میشنید
یه چیزی به در کوبیده شد
ترسیده بود به عقب رفته بود
بغضش ترکید اشکاش سرازیر شد
هی به در کوبیده میشد تا در باز شد
قامت جئون در چهارچوب در نمایان شد
از دیدن معَشوقش خوشحال شده به سمتش رفت در آغوشش گرفتش
محکم در آغوشش گرفتش
بوسهای روی لبهاش زد اشکانش پاک کرد
" گریه نکن همه چیز درست میشه بیا از اینجا بریم "Jeon
دستش در دستانش گرفت راه افتادن
هنوز صدای گلوله میآمد
" صدای تیراندازی میاد "what mine
" کاری با ما نداره بیهوش اهمیت نده "Jeon
به راهشان ادامه دادن
داشتن از ساختمون خارج میشدن که یکی از افراد جئون به طرفشون آمد
" قربان "
" چیشده؟ "Jeon
" به کمکتون نیاز داریم باید بیاید "
به یکی از افرادش سپرد که مواظب چهمین باشه
شروع با حرکت کردن
دل شوره بدی داشت
ترس کل تنش فرا گرفته بود
که گلولهای به سر فرد شلیک شد و روی زمین افتاد
خونهاش روی تن دختر ریخت
دم دهنش گرفت تا جیغ نزنه
مُرده بود
جلوی چشماش یکی مُرد
نمیدونست چیکار کنه
دوباره تنها شد
خبری از جئون نبود
به دیوار تکیه داد تا بهش آسیبی نرسه
صدای گلوله هر لحظه بیشتر از قبل زیاد میشد ترسیده بود بی صدا اشک میریخت
نگران حال بچه بود
میخواست سالم بمونه
صدای دویدن کسی به گوش رسید
کسی جلوی چشماش ظاهر شد
خودش بود
part⁶⁰
به سختی از روی زمین بلند شد
دستش روی شکمش گذاشت
به سمت در رفت
به در کوبید با صدای بلند حرف زد
" هییییییی.... "what mine
" کسی اونجاس؟ "what mine
" لطفا کمکم کنید من اینجا گیر افتادم "what mine
" لطفا من حامله نمیخوام بلای سر بچهاَم بیاد "what mine
" هییییییی... "what mine
" حداقل بگید چرا اینجام "what mine
هیچ کسی جواب نمیداد
فقط صدای خودش بود
جز صدای خودش چیز دیگه نمیشنید
ترسیده بود
نگران حال بچه بود
خدا خدا میکرد حالش خوب باشه
آرزو داشت جونگکوک بیاد
فقط میخواست بیاد نجاتش بده
هیچ چیزی داخل اتاق نبود
فقط دختر بود
به دیوار تکیه داده بود
یه دستش به کمرش بود و یکی به شکمش
نگاهش به در بود
تا این در باز شه کمک برسه
چند ساعتی همین جوری گذشت خبری نبود
ناامید نشده بود
منتظر جئون بود
منتظر رسیدنش
امید هایی كِ میسوزند و به خاڪستر تبدیل میشوند، از ناامیدی بدترند
اشک داخل چشمانش حلقه زده بود
بغض داشت گلوش خفه میکرد
ولی گریه نمیکرد
در این وضعیت بارداری این بغض و استرس خوب نیست
ولی چه میشه زندگیه
زندگی بالا پایین خودشو بهت نشون میده
دلیل اینکه اشک از چشمانش سرازیر نمیشد، نمیدونست
نمیدونست بغضشو تحمل کنه ولی اشکاش سرازیر نمیشد
صدای گلوله بر محیط ساکت حکم فرما شد
نمیدونست چیکار کنه ترسیده بود
ترسیده به اطراف نگاه میکرد
ولی چیزی مشخص نبود
فقط صدای تیراندازی رو میشنید
یه چیزی به در کوبیده شد
ترسیده بود به عقب رفته بود
بغضش ترکید اشکاش سرازیر شد
هی به در کوبیده میشد تا در باز شد
قامت جئون در چهارچوب در نمایان شد
از دیدن معَشوقش خوشحال شده به سمتش رفت در آغوشش گرفتش
محکم در آغوشش گرفتش
بوسهای روی لبهاش زد اشکانش پاک کرد
" گریه نکن همه چیز درست میشه بیا از اینجا بریم "Jeon
دستش در دستانش گرفت راه افتادن
هنوز صدای گلوله میآمد
" صدای تیراندازی میاد "what mine
" کاری با ما نداره بیهوش اهمیت نده "Jeon
به راهشان ادامه دادن
داشتن از ساختمون خارج میشدن که یکی از افراد جئون به طرفشون آمد
" قربان "
" چیشده؟ "Jeon
" به کمکتون نیاز داریم باید بیاید "
به یکی از افرادش سپرد که مواظب چهمین باشه
شروع با حرکت کردن
دل شوره بدی داشت
ترس کل تنش فرا گرفته بود
که گلولهای به سر فرد شلیک شد و روی زمین افتاد
خونهاش روی تن دختر ریخت
دم دهنش گرفت تا جیغ نزنه
مُرده بود
جلوی چشماش یکی مُرد
نمیدونست چیکار کنه
دوباره تنها شد
خبری از جئون نبود
به دیوار تکیه داد تا بهش آسیبی نرسه
صدای گلوله هر لحظه بیشتر از قبل زیاد میشد ترسیده بود بی صدا اشک میریخت
نگران حال بچه بود
میخواست سالم بمونه
صدای دویدن کسی به گوش رسید
کسی جلوی چشماش ظاهر شد
خودش بود
۳۶.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.