فیک: گودال
فیک: گودال
part³
"نمیخوام باهات کاری کنم نمیخواد فرار کنی "
" تو هم از همون آدمای چانی میخوای ببریم پیش همون "a.t
" از آدماش نیستم پیش اونم نمیبرمت "
" پس از کجا میشناسیش؟ "a.t
" بخاطر کارم میشناسمش ... فقط همین باهاش هم دست نیستم "
" از کجا بدونم دروغ نمیگی "a.t
" اگه دورغ میگفتم همون اول بهشون تحویلت میدادم و تا اینجا نمیآمدم "
" من... بهت اعتماد ندارم "a.t
" الان دقیقا بحث اعتماده؟ تنها راه نجاتت منم میفهمی من ... "
" چرا داری کمکم میکنی؟ "a.t
" اینقدر بیشرف نیستم که اینجا ولت کنم ، اگه دست چان بهت نرسه این جنگل پُر گرگ و خرسه تا صبح دوم نمیاری تکیه تکیه اَت میکنن "
جوابی نمیداد فقط و فقط به چشماش زل زده بود
وقتی جوابی ازش نشنید بهش گفت
" برو سوار شو میبرمت به همون آدرسی که بگی باهات کاری نمیکنم "
تنها راه نجاتش این مَرد بود
مَردی که خدا براش فرستاده بود تا زندگیشو نجات بده
مَردی که بیدلیل مثل فرشته ها ظاهر شد ، بیشتر بهش میخورد شیطان باشه تا فرشته ولی اینطور فکرمیکرد
سمت ماشین رفتن و سوار شدن
در ماشین قفل کرد تا دوباره فکر پریدن از ماشین به سرش خطور نکنه
به همون آدرسی که گفت رسوندش
در ماشین باز کرد
قبل از اینکه بخواد از ماشین پیاده شه به سمتش برگشت
" خیلی ازتون ممنونم ... نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم "a.t
نفسشو بیرون داد بهش نگاه کرد
" فقط ازت میخوام وقتی اتفاقی همو دیدیم بدون اینکه همو بشناسیم رفتار کنی ... نه من تو رو دیدم نه تو منو میشناسی "
سرش به نوشته بله تکون
از ماشین خارج شد
برای بار آخر تشکر کرد
در ماشین بست و مَرد از اون خونه دور شد
وارد آپارتمان دو طبقهای شد که توی طبقهای اخرش زندگیمیکرد
از پلههای بالا رفت پشت در ایستاد و کلید زاپاس رو از زیر پا دری برداشت و وارد خونه شد
در پشت سرش بست
وارد اتاق شد و خودشو روی تخت انداخت
به سقف زل زد
به اون مَرد دروغ گفت
دروغ چه بگیم میشه گفت کامل قضیه نگفت
درسته! ازدواجشو رد کرد ولی بیشتر دنبال اون گردنبند بود
گردنبندی که گردن دختر عه
گردنبندی که از خانوادش بهش ارث رسیده و الان دست اونه
چان دنبال این گردنبند، هم دخترو میخواست همگردنبند رو
خانوادش بخاطر این چان عوضی از دست داد
برای رسیدن به این گردنبند
پدر ، مادر و مادربزرگش بخاطر این گردنبند از دست داد
از دار دنیا فقط یه خواهر داره که ازش بزگت تره و ازدواج کرده و در ژاپن زندگی میکنه بخاطر همین گردنبند دست ا.ت ، ا.ت ی که تنها بدون خانواده زندگی میکنه و با افراد مختلف سر کله میزنه
بخاطر خستگی زیاد چشماش خسته شد و به خواب فرو رفت
* دوماه بعد
دوماه بدون هیج آزاری گذروند
ولی این آرامش همیشگی نبود
تازه این شروع ماجراس
منشیش نزدیکش شد تعظیم کرد
part³
"نمیخوام باهات کاری کنم نمیخواد فرار کنی "
" تو هم از همون آدمای چانی میخوای ببریم پیش همون "a.t
" از آدماش نیستم پیش اونم نمیبرمت "
" پس از کجا میشناسیش؟ "a.t
" بخاطر کارم میشناسمش ... فقط همین باهاش هم دست نیستم "
" از کجا بدونم دروغ نمیگی "a.t
" اگه دورغ میگفتم همون اول بهشون تحویلت میدادم و تا اینجا نمیآمدم "
" من... بهت اعتماد ندارم "a.t
" الان دقیقا بحث اعتماده؟ تنها راه نجاتت منم میفهمی من ... "
" چرا داری کمکم میکنی؟ "a.t
" اینقدر بیشرف نیستم که اینجا ولت کنم ، اگه دست چان بهت نرسه این جنگل پُر گرگ و خرسه تا صبح دوم نمیاری تکیه تکیه اَت میکنن "
جوابی نمیداد فقط و فقط به چشماش زل زده بود
وقتی جوابی ازش نشنید بهش گفت
" برو سوار شو میبرمت به همون آدرسی که بگی باهات کاری نمیکنم "
تنها راه نجاتش این مَرد بود
مَردی که خدا براش فرستاده بود تا زندگیشو نجات بده
مَردی که بیدلیل مثل فرشته ها ظاهر شد ، بیشتر بهش میخورد شیطان باشه تا فرشته ولی اینطور فکرمیکرد
سمت ماشین رفتن و سوار شدن
در ماشین قفل کرد تا دوباره فکر پریدن از ماشین به سرش خطور نکنه
به همون آدرسی که گفت رسوندش
در ماشین باز کرد
قبل از اینکه بخواد از ماشین پیاده شه به سمتش برگشت
" خیلی ازتون ممنونم ... نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم "a.t
نفسشو بیرون داد بهش نگاه کرد
" فقط ازت میخوام وقتی اتفاقی همو دیدیم بدون اینکه همو بشناسیم رفتار کنی ... نه من تو رو دیدم نه تو منو میشناسی "
سرش به نوشته بله تکون
از ماشین خارج شد
برای بار آخر تشکر کرد
در ماشین بست و مَرد از اون خونه دور شد
وارد آپارتمان دو طبقهای شد که توی طبقهای اخرش زندگیمیکرد
از پلههای بالا رفت پشت در ایستاد و کلید زاپاس رو از زیر پا دری برداشت و وارد خونه شد
در پشت سرش بست
وارد اتاق شد و خودشو روی تخت انداخت
به سقف زل زد
به اون مَرد دروغ گفت
دروغ چه بگیم میشه گفت کامل قضیه نگفت
درسته! ازدواجشو رد کرد ولی بیشتر دنبال اون گردنبند بود
گردنبندی که گردن دختر عه
گردنبندی که از خانوادش بهش ارث رسیده و الان دست اونه
چان دنبال این گردنبند، هم دخترو میخواست همگردنبند رو
خانوادش بخاطر این چان عوضی از دست داد
برای رسیدن به این گردنبند
پدر ، مادر و مادربزرگش بخاطر این گردنبند از دست داد
از دار دنیا فقط یه خواهر داره که ازش بزگت تره و ازدواج کرده و در ژاپن زندگی میکنه بخاطر همین گردنبند دست ا.ت ، ا.ت ی که تنها بدون خانواده زندگی میکنه و با افراد مختلف سر کله میزنه
بخاطر خستگی زیاد چشماش خسته شد و به خواب فرو رفت
* دوماه بعد
دوماه بدون هیج آزاری گذروند
ولی این آرامش همیشگی نبود
تازه این شروع ماجراس
منشیش نزدیکش شد تعظیم کرد
۱۶.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.