هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part17
دخترک باز هم مشغول کار شد وقتی داشت ظرفارو میشد سر و کله میسو پیدا شد
•خوب خودتو زدی به موش مردگی
هانا لبخند کج زد و به طرف میسو برگشت به طوری که یه دستش پشت کمرش بود
+اگر قبلاً فکر میکردم احمقی الان کاملا مطمئنم
•هنوزم فکر میکنی خانوم این خونه ای
+نه ولی تو انگار تو توهماتت خانوم این خونه ای؟
•توهم؟
میسو خنده ای کرد
•توهم نیست واقعیته
هانا نزدیک میسو شد و یقشو گرفت
+ببین بچه دور و ور من پیدات نشه من هیچی نداشته باشم بازم از خاندانه جئونم پس تو دست و پام نپیچو گورتو گم کن
هانا میسو رو هول داد عقب و یقشو ول کرد میسو از ترس دیگه حرفی نزد هانا بعد تموم شدن کارش به سمت حیاط عمارت رفت چون باید ملافه هارو میشست همه ملافه هارو تو لگن بزرگ انداخته بود و شروع کرد به شستن که سایه ای بالا سرش اومد با دیدن کوک بالا سرش سریع از جاش بلند شد و تعظیم کرد
+اتفاقی افتاده ارباب
کوک حرفی نزد چشمش به دستایع قرمز و زخم دخترک رفت
_نگفتم انقدر کار کنی که تمام دستات قرمز شه
هانا با بی حسی تمام به کوک نگاه کرد
+مهم نیست
کوک کتشو در آورد پرت کرد طرف بادیگاردی که کمی با فاصله ایستاده بود آستیناشو بالا زد و جلو زمین زانو زد و شروع کرد به شستن ملافه ها
+ارباب دارید چیکار میکنید
_کمک
+و ولی ارباب این کار شما نیست سرما میخورد
_کاماننن بیا کمک
هانا با تعجب کنار کوک با فاصله زیاد نشست شروع کرد به شستنشون که یه دفع دستاشون به هم خورد کوک نگاهی به هانا کرد ولی هانا با چشمایه پر از سردی داشت به کوک نگاه میکرد
+ببخشید
#part17
دخترک باز هم مشغول کار شد وقتی داشت ظرفارو میشد سر و کله میسو پیدا شد
•خوب خودتو زدی به موش مردگی
هانا لبخند کج زد و به طرف میسو برگشت به طوری که یه دستش پشت کمرش بود
+اگر قبلاً فکر میکردم احمقی الان کاملا مطمئنم
•هنوزم فکر میکنی خانوم این خونه ای
+نه ولی تو انگار تو توهماتت خانوم این خونه ای؟
•توهم؟
میسو خنده ای کرد
•توهم نیست واقعیته
هانا نزدیک میسو شد و یقشو گرفت
+ببین بچه دور و ور من پیدات نشه من هیچی نداشته باشم بازم از خاندانه جئونم پس تو دست و پام نپیچو گورتو گم کن
هانا میسو رو هول داد عقب و یقشو ول کرد میسو از ترس دیگه حرفی نزد هانا بعد تموم شدن کارش به سمت حیاط عمارت رفت چون باید ملافه هارو میشست همه ملافه هارو تو لگن بزرگ انداخته بود و شروع کرد به شستن که سایه ای بالا سرش اومد با دیدن کوک بالا سرش سریع از جاش بلند شد و تعظیم کرد
+اتفاقی افتاده ارباب
کوک حرفی نزد چشمش به دستایع قرمز و زخم دخترک رفت
_نگفتم انقدر کار کنی که تمام دستات قرمز شه
هانا با بی حسی تمام به کوک نگاه کرد
+مهم نیست
کوک کتشو در آورد پرت کرد طرف بادیگاردی که کمی با فاصله ایستاده بود آستیناشو بالا زد و جلو زمین زانو زد و شروع کرد به شستن ملافه ها
+ارباب دارید چیکار میکنید
_کمک
+و ولی ارباب این کار شما نیست سرما میخورد
_کاماننن بیا کمک
هانا با تعجب کنار کوک با فاصله زیاد نشست شروع کرد به شستنشون که یه دفع دستاشون به هم خورد کوک نگاهی به هانا کرد ولی هانا با چشمایه پر از سردی داشت به کوک نگاه میکرد
+ببخشید
۱۱.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.