💦رمان زمستان💦 پارت 56
《رمان زمستون❄》
دیانا: انقد خرید کرده بودیم با عسل ک دیگ دستامون جا نداشت...
رضا: بچها شب شد انقدرم خرید کردید کمرم سرویس شد بیاین بریم...
عسل: حالا ی جوری حرف میزنه انگار چیکار داره میکنه ی سری وسیله ست دیگه...
رضا: اگه میتونی خودت این وسیله هارو بیار...
دیانا: بچها وسط خیابون بحث نکنین بیاین بریم خونه الان ارسلانم منتظرمه..
عسل: اقاشون غیرتیه...منو رضا زدیم زیر خنده..
دیانا: عسل نزنم وسط خیابون دهنتو سرویس کنم...
رضا: دیانا بیا این سوییچ و بگیر برو تو ماشین من با عسل کار دارم الان میام...
دیانا: سوییچ و برداشتم و رفتم توی ماشین نشستم سر گرم گوشیم شدم تا بیان...
عسل: به ارسلان گفتی؟
رضا: جواب تلفنمو نداد...
عسل: یعنی خودمون سوپرایزش کنیم ناسلامتی تولدشه...
رضا: میگم بزا دیانارو برسونیم خونه شاید ارسلان بخواد با دیانا تنها باشه فردا خودمون واسش تولد بگیریم...
عسل: راست میگی شاید بخوان تنها باشن بیا بریم پیش دیانا تنهاس..
دیانا: با وایستادن جلو در خونه ارسلان نفسم تو سینم حبس شد
چه شب تولد قشنگی بود هیچکس یادش نبود، بچها مرسی کنارم بودید خیلی خوش گذشت خدافظ
خریدارو از تو ماشین برداشتم و رفتم سمت بالا کلید و تو در چرخوندم و رفتم تو خونه
هر چقد دور بر نگاه کردم کسی نبود ارسلان رفته بود چرا دروغ ولی فک میکردم الان بیام خونه اینجا با کلی شمع و بادکنک تزیین شده ولی خب...رفتم توی اتاقم و روی تختم لش کردم با بغض سنگینم به صفحه گوشیم خیره شدم..
ارسلان: دیانا..
دیانا: از جام بلند شدم و صاف روی تخت نشستم و خیلی سرد نگاهش کردم،بله؟
ارسلان: باید با هم حرف بزنیم
دیانا: بغض عجیبی تو چشای ارسلان میدیدم
بگو میشنوم؟
ارسلان: دیانا ما باید..
دیانا: چی؟
ارسلان: باید از هم جدا شیم
دیانا: با بغضی ک هر آن ممکن بود بشکنه به چشمای ارسلان خیره شدم من به ارسلان وابسته شده بودم البته خیلی وقتا چون آدم نمیتونه عاشق شدن و گردن بگیره اسمشو میزاره وابستگی.. در همون حالت گوشیم زنگ خورد اسم عسل رو گوشیم خود نمایی میکرد جواب دادم و صداش و گزاشتم رو آیفون...بله عسل(با بغض)
عسل و رضا: تولدت مبارک دیاناااا...
عسل: چون مطمئنم ک ارسلان تا الان سوپرایزت کرده گفتیم زودتر نگیم ک سوپرایزش خراب نشه ایشالله همیشه تو زندگیت موفق باشی.
دیانا: اره ارسلان خیلی خوب سوپرایزم کرد(با بغض)
دیانا: انقد خرید کرده بودیم با عسل ک دیگ دستامون جا نداشت...
رضا: بچها شب شد انقدرم خرید کردید کمرم سرویس شد بیاین بریم...
عسل: حالا ی جوری حرف میزنه انگار چیکار داره میکنه ی سری وسیله ست دیگه...
رضا: اگه میتونی خودت این وسیله هارو بیار...
دیانا: بچها وسط خیابون بحث نکنین بیاین بریم خونه الان ارسلانم منتظرمه..
عسل: اقاشون غیرتیه...منو رضا زدیم زیر خنده..
دیانا: عسل نزنم وسط خیابون دهنتو سرویس کنم...
رضا: دیانا بیا این سوییچ و بگیر برو تو ماشین من با عسل کار دارم الان میام...
دیانا: سوییچ و برداشتم و رفتم توی ماشین نشستم سر گرم گوشیم شدم تا بیان...
عسل: به ارسلان گفتی؟
رضا: جواب تلفنمو نداد...
عسل: یعنی خودمون سوپرایزش کنیم ناسلامتی تولدشه...
رضا: میگم بزا دیانارو برسونیم خونه شاید ارسلان بخواد با دیانا تنها باشه فردا خودمون واسش تولد بگیریم...
عسل: راست میگی شاید بخوان تنها باشن بیا بریم پیش دیانا تنهاس..
دیانا: با وایستادن جلو در خونه ارسلان نفسم تو سینم حبس شد
چه شب تولد قشنگی بود هیچکس یادش نبود، بچها مرسی کنارم بودید خیلی خوش گذشت خدافظ
خریدارو از تو ماشین برداشتم و رفتم سمت بالا کلید و تو در چرخوندم و رفتم تو خونه
هر چقد دور بر نگاه کردم کسی نبود ارسلان رفته بود چرا دروغ ولی فک میکردم الان بیام خونه اینجا با کلی شمع و بادکنک تزیین شده ولی خب...رفتم توی اتاقم و روی تختم لش کردم با بغض سنگینم به صفحه گوشیم خیره شدم..
ارسلان: دیانا..
دیانا: از جام بلند شدم و صاف روی تخت نشستم و خیلی سرد نگاهش کردم،بله؟
ارسلان: باید با هم حرف بزنیم
دیانا: بغض عجیبی تو چشای ارسلان میدیدم
بگو میشنوم؟
ارسلان: دیانا ما باید..
دیانا: چی؟
ارسلان: باید از هم جدا شیم
دیانا: با بغضی ک هر آن ممکن بود بشکنه به چشمای ارسلان خیره شدم من به ارسلان وابسته شده بودم البته خیلی وقتا چون آدم نمیتونه عاشق شدن و گردن بگیره اسمشو میزاره وابستگی.. در همون حالت گوشیم زنگ خورد اسم عسل رو گوشیم خود نمایی میکرد جواب دادم و صداش و گزاشتم رو آیفون...بله عسل(با بغض)
عسل و رضا: تولدت مبارک دیاناااا...
عسل: چون مطمئنم ک ارسلان تا الان سوپرایزت کرده گفتیم زودتر نگیم ک سوپرایزش خراب نشه ایشالله همیشه تو زندگیت موفق باشی.
دیانا: اره ارسلان خیلی خوب سوپرایزم کرد(با بغض)
۱۱۰.۷k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.