پارت ۵۱ زندگی جونگمه
پارت ۵۱ زندگی جونگمه
جونگمه داد زد و گفت:اصلا برات مهم نیست بمیرم نه!
کوک:تو بمیری به من نه ربطی داره نه واسم مهمه
جونگمه داشت گریه میکردو در همین حال گفت:من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
کوک: راه باز جاده دراز
جونگمه رفت وسایلش رو جمع کرد ،وقتی داشت میرفت دوباره به کوک نگاه کردو اشک ریخت
کوک لیوان رو برداشت برد بالا گفت:بهت گفتم یه بار دیگه اینجوری نگام کنی اینو میکوبم تو سرت
کوک لیوان رو پرط کرد طرف جونگمه لیوان از بغل گوشِ جونگمه رد شد
ولی جونگمه هیچ واکنشی نشون نداد و فقط به کوک نگاه کردوقتی داشت اشک میریخت لبخند زد و رفت
چند ماه گذشت
کوک یهو تو کمپانی قیافه جونگمه که داشت با گریه لبخند میزد و یادش اومد و گفت:اَه عوضی از سرم بیرون نمیره ولی کوک یهو لبخند جونگمه و اشک ریختنش وقتی گفته بودن مرده بود رو یادش اومد سرش درد گرفت دوتا انگشتش روگذاشت رو پیشونیش
و یهو کل خاطراتش با جونگمه رو یادش اومد .موقعی که اولین بار همدیگه رو دیدن،موقعی که ناخونش گونه جونگمه رو برید،موقع گریش وقتی کوک رو دید و خاطراتشون تو جزیره ججو🤕
کوک شروع کرد به اشک ریختن و گفت:من چطور تونستم با جونگمه اوجوری رفتار کنم😢
کوک از حال رفت
وقتی چشاش رو باز کرد دید همه دورش جمع شدن و فقط حرف میزنن اونموقعی که افتاد توآب و جونگمه نجاتش داد رو یادش اومد و وقتی تیر خورد و جونگمه فقط بهش اهمیت میدادشروع کرد به گریه کردن تهیونگ زود خودشو رسوند اومد دید کوک نشسته رو زمین و گریه میکنه
تهیونگ:کوک!چیشده؟
کوک:جونگمه کجاست😭؟
تهیونگ:چی!
کوک:من.من. من همه چیو یادم اومد
تهیونگ چشاش پر اشک شد و گفت:بعد اینکه اونهمه جونگمه رو عذاب دادی؟
کوک:الان فقط من رو ببر پیشش
تهیونگ:ببرمت هم نمیبخشتت
کوک داد زد و گفت:با من بحث نکن و فقط الان من رو ببر پیش جونگمه
تهیونگ کوک رو برد پیش جونگمه
جونگمه داد زد و گفت:اصلا برات مهم نیست بمیرم نه!
کوک:تو بمیری به من نه ربطی داره نه واسم مهمه
جونگمه داشت گریه میکردو در همین حال گفت:من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
کوک: راه باز جاده دراز
جونگمه رفت وسایلش رو جمع کرد ،وقتی داشت میرفت دوباره به کوک نگاه کردو اشک ریخت
کوک لیوان رو برداشت برد بالا گفت:بهت گفتم یه بار دیگه اینجوری نگام کنی اینو میکوبم تو سرت
کوک لیوان رو پرط کرد طرف جونگمه لیوان از بغل گوشِ جونگمه رد شد
ولی جونگمه هیچ واکنشی نشون نداد و فقط به کوک نگاه کردوقتی داشت اشک میریخت لبخند زد و رفت
چند ماه گذشت
کوک یهو تو کمپانی قیافه جونگمه که داشت با گریه لبخند میزد و یادش اومد و گفت:اَه عوضی از سرم بیرون نمیره ولی کوک یهو لبخند جونگمه و اشک ریختنش وقتی گفته بودن مرده بود رو یادش اومد سرش درد گرفت دوتا انگشتش روگذاشت رو پیشونیش
و یهو کل خاطراتش با جونگمه رو یادش اومد .موقعی که اولین بار همدیگه رو دیدن،موقعی که ناخونش گونه جونگمه رو برید،موقع گریش وقتی کوک رو دید و خاطراتشون تو جزیره ججو🤕
کوک شروع کرد به اشک ریختن و گفت:من چطور تونستم با جونگمه اوجوری رفتار کنم😢
کوک از حال رفت
وقتی چشاش رو باز کرد دید همه دورش جمع شدن و فقط حرف میزنن اونموقعی که افتاد توآب و جونگمه نجاتش داد رو یادش اومد و وقتی تیر خورد و جونگمه فقط بهش اهمیت میدادشروع کرد به گریه کردن تهیونگ زود خودشو رسوند اومد دید کوک نشسته رو زمین و گریه میکنه
تهیونگ:کوک!چیشده؟
کوک:جونگمه کجاست😭؟
تهیونگ:چی!
کوک:من.من. من همه چیو یادم اومد
تهیونگ چشاش پر اشک شد و گفت:بعد اینکه اونهمه جونگمه رو عذاب دادی؟
کوک:الان فقط من رو ببر پیشش
تهیونگ:ببرمت هم نمیبخشتت
کوک داد زد و گفت:با من بحث نکن و فقط الان من رو ببر پیش جونگمه
تهیونگ کوک رو برد پیش جونگمه
۱۴.۶k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.