هنوز هم گاهی

هنوز هم گاهی ،
دلتنگت میشوم ، هنوز هم گاهی ، دلم میخواهد مرا در آغوش بکشی ، هنوز هم گاهی ، انگار الماسی راه تنفسم را بسته‌اس ، هنوز هم گاهی ، آرزو میکنم در خواب ببینمت ، هنوز هم گاهی ، دلم میخواهد آنقدر محکم در آغوش بگیرمت تا تک تک درد ها و مشکلات و غم هایت مانند پروانه‌های خاکستری به پرواز در‌بیایند ، هنوز هم گاهی دلم میخواهد لبخندت را ببینم ، هنوز هم گاهی دلتنگِ گذشته های دور میشوم ، هنوز هم گاهی انگار زمان زندگی ام را میبلعد..به گذشته نگاه میکنمو میبینم چقدر دیر گذشت و در عین حال چقدر همه چیز به طور معجزه آسایی در ثانیه ای عبور کرد ، گاهی هنوز در حسرت آن متن هایی که دیگر اثری در زندگی ام ندارد میمانمو ، هنوز هم گاهی میخواهم که دلتنگم شوی...
حال ای عزیزکرده‌ام ؛
چگونه اشک ریزم ، چگونه فریاد کِشم ، چگونه بنویسم ، چگونه ، چگونه تا حتی لحظه ای بتوانم تورا درک کنم...
دُردانه ؛،
چگونه ، من چه کنم تا تو آرامش یابی..، من ، تورا بسیار در پُشتِ پلکانم به آغوش کشیده ام و خندانده ام ، من تورا بسیار ، من تورا بسیار در پُشتِ دو پلکِ خسته ام به خواب برده امو سرت را بر روی بالشت گزاشتمو تنت را به گرمای وجودم دعوت کرده ام ؛
اما ، هیچگاه ، نتوانستم این هارا در واقعیتِ زندگی برایت به رُخ کِشم.... اما از نظرت ، اگر این ها در واقعیتِ تلخِ روزگار ، به حرکت در‌آید ، تا چه حد میتواند تورا آرام کند ؟ و رفتارت ، تا چه حد زمین را میشکافد ، تا جنازه ام را دَرَش به خواب ابدی فرستد..¡¿
دیدگاه ها (۶)

کوتاه میگویم ،من تمام عمرم را به صرف نوشتن کردم ، به امید حا...

سعی کردم نامت را فریاد بزنم ،کمک بخواهم...اما صدایم در زیر آ...

نمیتوانم چشمانم را به آغوش خواب بِسِپارم..اغوشش ، گرم نیست.....

دیگر ، همان اندک محبتی که با گرمای شعله‌ی کوچکش ، دلم را نرم...

خیلی وقت است ،دلم میخواهد قلمم را بردارم ، تمام حرف هایم را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط