پارت ۷۶زندگی جونگمه
پارت ۷۶زندگی جونگمه
کوک:این همون زخم نیست؟
جونگمه:😔
کوک جونگمه رو بغل کرد
کوک:ممنون که مراقبم شدی😇
جونگمه:وضیفم بود🥲
کوک:تهیونگ کجاست؟
جونگمه:بیمارستان
کوک:چرا😰
جونگمه: میخواستم از بالکن بپرم پایین ولی اون من رو نجات داد و خودش اوفتاد پایین
کوک:چرا میخواستی بپری 😨
جونگمه:همیشه مایه دردسرم
کوک:کی این رو گفته😠
جونگمه:هیچکس نگفته کلا معلومه
کوک:😮💨تو اگه چیزیت بشه میشی مایه دغم
جونگمه:بریم پیش تهیونگ؟
کوک:آره زود باش بریم🏃
جونگمه و کوک رفتن دیدن تهیونگ
کوک:تهیونگ شییییی!!!!
تهیونگ:ششششش ساکت اینجا بیمارستانه🤫
کوک:خیلی نگرانت شدم
تهیونگ کوک رو بغل کرد و گفت:مراقب جونگمه باش:)
کوک:چشم^•^
بارون میومد
جونگمه گفت من باید برم یه جایی و رفت.
کوک رفت دنبالش ببینه باز کجا داره میره
جونگمه رفت یه جاده ای که هیچکس اونجا نبود
دراز کشید زیر بارون یه نفس عمیق کشید و لبخند زد
و گفت:خدایا:)مرسی یه رفیقایی بهم دادی تو هیچ شرایطی تنهام نمیزارن
کوکرفتکنارشدرازکشیدوگفت:حتیتواینلحظهخاص:)
جونگمه یه لبخند زد و گفت:همین رفیقام رو میگم😄
کوک:اینجا رو میشناسی؟
جونگمه:هروقت بارون میاد میام اینجا
کوک:از این به بعد باهم میایم:)
جونگمه:همیشه تنها میومدم و با خدا دردو دل میکردم
کوک:از یه بچه مسلمون بعید نیست
جونگمه:چیه مسخره میکنی
کوک:اتفاقا من هم از دوست دارم با خدا دردو دل کنم
جونگمه:پس از این به بعد واقعا باهم میایم
کوک:مرسی♡•♡
جونگمه:وایب خوبی داره زیر بارن بودن
کوک:خیلی مخصوصا صدای بارون زیادی خوبه☆•☆
جونگمه:خیلی با رعدوبرق خوشگل میشه
کوک:از اینجا ماشین رد نمیشه؟
جونگمه:نه دو طرف بستس اینجا یه جاده قدیمیه
کوک:چه جالب نمیدونستم یه همچین جایی میای
جونگمه:ششش🤫اینجا میای باید آروم دراز بکشی
کوک و جونگمه چشاشون رو بستن و فقط به بارون فکر کردن🌧
کوک:این همون زخم نیست؟
جونگمه:😔
کوک جونگمه رو بغل کرد
کوک:ممنون که مراقبم شدی😇
جونگمه:وضیفم بود🥲
کوک:تهیونگ کجاست؟
جونگمه:بیمارستان
کوک:چرا😰
جونگمه: میخواستم از بالکن بپرم پایین ولی اون من رو نجات داد و خودش اوفتاد پایین
کوک:چرا میخواستی بپری 😨
جونگمه:همیشه مایه دردسرم
کوک:کی این رو گفته😠
جونگمه:هیچکس نگفته کلا معلومه
کوک:😮💨تو اگه چیزیت بشه میشی مایه دغم
جونگمه:بریم پیش تهیونگ؟
کوک:آره زود باش بریم🏃
جونگمه و کوک رفتن دیدن تهیونگ
کوک:تهیونگ شییییی!!!!
تهیونگ:ششششش ساکت اینجا بیمارستانه🤫
کوک:خیلی نگرانت شدم
تهیونگ کوک رو بغل کرد و گفت:مراقب جونگمه باش:)
کوک:چشم^•^
بارون میومد
جونگمه گفت من باید برم یه جایی و رفت.
کوک رفت دنبالش ببینه باز کجا داره میره
جونگمه رفت یه جاده ای که هیچکس اونجا نبود
دراز کشید زیر بارون یه نفس عمیق کشید و لبخند زد
و گفت:خدایا:)مرسی یه رفیقایی بهم دادی تو هیچ شرایطی تنهام نمیزارن
کوکرفتکنارشدرازکشیدوگفت:حتیتواینلحظهخاص:)
جونگمه یه لبخند زد و گفت:همین رفیقام رو میگم😄
کوک:اینجا رو میشناسی؟
جونگمه:هروقت بارون میاد میام اینجا
کوک:از این به بعد باهم میایم:)
جونگمه:همیشه تنها میومدم و با خدا دردو دل میکردم
کوک:از یه بچه مسلمون بعید نیست
جونگمه:چیه مسخره میکنی
کوک:اتفاقا من هم از دوست دارم با خدا دردو دل کنم
جونگمه:پس از این به بعد واقعا باهم میایم
کوک:مرسی♡•♡
جونگمه:وایب خوبی داره زیر بارن بودن
کوک:خیلی مخصوصا صدای بارون زیادی خوبه☆•☆
جونگمه:خیلی با رعدوبرق خوشگل میشه
کوک:از اینجا ماشین رد نمیشه؟
جونگمه:نه دو طرف بستس اینجا یه جاده قدیمیه
کوک:چه جالب نمیدونستم یه همچین جایی میای
جونگمه:ششش🤫اینجا میای باید آروم دراز بکشی
کوک و جونگمه چشاشون رو بستن و فقط به بارون فکر کردن🌧
۱۰.۹k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.