رمان زیبا تر از الماس

رمان زیبا تر از الماس

پارت ۳۸

دیانا: دراز کشیدم رو تخت یعنی چی میشه

ارسلان: هوف خیلی کلافه بودم ولی این تنها

راه بود میدونستم تردید داره اما خودم

بیشتر از هرکسی میترسیدم کلافه دستمو

دادم به سرم و پام و تکون دادم خدایا

خودت کمک کن از خیلی چیز ها میترسیدم

شاید تو اون موقعیت یه سری اتفاق بیوفته

داشتم دیوونه میشدم

دیانا: رفتم پیشش و گفتم بهش زیاد فکر نکنید برید بخوابید

ارسلان: دستشو گرفتم و کنارم نشوندم و گفتم تو از چیزی نمی‌ترسی
دیدگاه ها (۱)

رمان زیبا تر از الماس پارت ۳۹دیانا: مثلا چی ارسلان: اون هنوز...

رمان زیبا تر از الماس پارت ۴۰ارسلان: هوف رفتم دمه در اتاق ما...

رمان زیبا تر از الماس پارت ۳۷دیانا: ارسلان آدم بدی نبود خیلی...

رمان زیبا تر از الماس پارت ۳۶ارسلان: دیانا منو تو باید عقد ک...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

#مافیای_من #P14از تخت اومدم پایین میخواستم برم سمتش که پام گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط