cursed bloods 15

چرا توی واقعیت و خارج از این جشن ها نمیتونم مثل یک شاهدخت و ملکه ی اینده ی یک کشور رفتار کنم؟
چیش اینقدر سخته؟کجاش سخت نیستت؟




دارم روانی میشم از بس حوصلم سر رفته دارم روی مغز خودم رژه میرم..


صدای الیم اومد:
-انگار خیلی از جشن لذت نمیبری..نکنه چون گشنته خوشت نمیاد؟



الان داره اتفاق اونروز رو یادم میندازه؟
گفتم:
-راستش از قیافه ی نحست خوشم نمیاد وگرنه جشن به این خوبی..دارم لذت میبرم سرت توی کار خودت باشه





با پوزخند گفت:
-ولی من اینطوری فکر نمیکنم





ناخواسته صدام بلند شد:
-با من حرف نزن!





پدرم سریع اخم کرد و تهدید وار گفت:
-لیارا،اروم بگیر!






دیگه چیزی نگفتم و فقط به مهمونی نگاه کردم..
چند دقیقه بعد لیوان اب رو برداشتم که با صدای پادشاه دستم رو نگه داشتم:
-مگه بهت نگفتم حق نداری چیزی بخوری؟





بدون اینکه نگاش کنم با اخم ریزی گفتم:
-میخوام آب بخورم.. حداقل این کارو که میتونم بکنم پادشاه؟






عصبی گفت:
-بزارش پایین!





اخمم رو باز کردم و گذاشتمش روی میز..
کی این جهنم تموم میشه من نمیدونم.



نگاهم به شخصی اشنا افتاد..
اون مرد سیاه پوش برای در آوردن حرصم جامش رو بالا اورد و با پوزخند بهم زل زد..
هرچقدر که میخوام از این چشمای مشکی دل بکنم،یجورایی بیشتر توشون غرق میشم.
این اولین باره،اولین باره که اینقدر از یک مرد..کفرم در میاد.



نگاهمو به یک ور دیگه دادم و به صندلی تکیه دادم..با تذکر بابام کلافه صاف نشستم..



الیم همش با چرت و پرتاش روی مخم بود دیگه داشت طاقت نداشتم تموم میشد که یجورایی..
فرشته ی نجاتم رو دیدم:
-جولیام اکادور..پادشاه من،اجازه میدید چند لحظه با پرنسس لیارا وقت بگذرونم؟




بیخیال به مرد سیاه پوش نگاهی انداختم.. بابام گفت:
-حتما اما جای دوری نرید ها،زود باش دخترم برو





مثل اینکه یک تیکه اشغال جلوم باشه بهش نگاه کردم..
خیلی جالب حال بهم زنه،مثلا پادشاهی اونوقت بدون اینکه بدونی طرف کیه داری دخترت رو بهش میسپاری؟




مرد دستشو جلوم گرفت و جدی نگام کرد:
-با من همراه میشی؟




حاظرم صدای نحس الیم رو تحمل کنم ولی.. درواقع اصلا حاظر نیستم،بزار حالا که یک بازی رو شروع کرده من ادامش بدم!




دستمو اروم توی دستش گذاشتم و رو به پدرم گفتم:
-برمی‌گردم





و همراه اون مرد رفتم..گفت:
-چیزی نمیخوای بگی؟






دستمو با بی ملاحظگی از دستش کشیدم و با عجله به در ورودی و نگهبانا نگاه کردم.





. این بهترین زمان برای فرارم بود..
نگاهم به چشمای به ظاهر منتظر مرد افتاد:
-خیلی..خیلی..ممنونم که..خب منو از اونجا نجات دادی شوالیه ی سیاه من..
داشتم بدون تو میمردم اصلا نفس هام داشتن قطع میشدن به خاطر تو..
اینو میخوای بشنوی؟!
دیدگاه ها (۵)

cursed bloods 16

cursed bloods 17

cursed bloods 14

cursed bloods13

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

خیلی وقت شد؟که نگفتم ببخشید🙏اگر چیزی گفتم که کسی رو ناراحت ک...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط