پارت هفتم
پارت هفتم
جک:خب.. هر چی میزنم اصلا همچین شماره ای وجود نداره و اصلا نمیتونم رد گوشیش رو بزنم
نامجون:چیییی مطمئنی بزار یه بار دیگه شمارش رو چک کنیم شاید یه عدد اشتباه زدی
جک:بده ببینم شمارش رو...اهههه شمارش درسته
نامجون:آهههه توف توی این شانش وایسا من میرم خونش آدرسش رو بلدم با محل کارش تو ببین چیزه دیگه ای ازش پیدا میکنی
جک:اوکی
از دید نامجون
زود از خونه ی جک اومدم بیرون ماشینم رو روشن کردم و رفتم به سمت خونه ی ات دست هام و صورتم از استرس عرق کرده بود رسیدم خونه ی ات که از آسانسور رفتم بالا هر چی در زدم ولی کسی باز نکرد از همسایه ها پرسیدم گفتن خبری ازش ندارن رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم سمت فروشگاهی که کار میکنه رفتم داخل و از یکی از فروشنده ها پرشیدم گفت که هیچ خبری اصلا ازش نداریم ناامید دیگه شدم با ناراحتی اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم که جک زنگ زد خوشحال شدم جواب دادم
*مکالمه ی بینشون*
نامجون:چی شد چیزی پیدا کردی ازش
جک:خب نه اصلا همچین شماره ای وجود نداره نامجون بنظرم فراموش کن اون رو
نامجون:چطوری چطور فراموشش کنم من خیلی خوشحال بودم که اون رو پیدا کردم جک اون دقیقا مثل دوست خیالیه بچگیم بود که عاشقش بود اون خودشه ولی واقعا من نمیتونم اون رو فراموش کنم
*تلفن رو قطع کرد*
اههه باید همه ی بادیگارد ها رو جمع کنم و بگم برن دنبالش بگردن رفتن به سمت امارتم توی حیاط وایسادم و همه ی بادیگارد ها رو جمع کردم
نامجون:خب همتون باید همه جای این شهر رو بگردید تا ات رو پیدا کنید و اینکه مشخصاتش رو جک براتون میفرسته
بادیگارد ها:چشم قربان
همه ی بادیگارد ها سوار ماشین شدن و رفتن که یهویی بابام و اون لیا هرز..ه اومدن
پ نامی:پسرم اینجا چه خبره
نامجون:ینفر که خیلی دوست دارم گم شده و آلان همه دارن دنبالش میگردن
پ.نامی:اون کیه
نامجون:اون کسیه که عاشقشم و دوسش دارم
پ.نامی:نامجون میخواستم یه چیزی بگم من و عموت با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم که تو و لیا با ازدواج کنید
نامجون:چییییی بابا چرا بدون اینکه به من بگی سه چیزی کفتی به عمو اینا
پ.نامی:دیگه رو حرفم حرف نمیزنی هفته ی آینده ازدواج میکنی
نامجون:حتما من ازدواج میکنم با این هرز..ه
پ.نامی:میکنی
ببخشید بابا ولی
یهویی بادیگارد ها اومدن و پدرم رو بردن و منم رفتم داخل خونه توی اتاقم واقعا ناراحت بودم هم از کار بابام و گم شدن ات نشستم رو تخت و گریه کردم که خوابم برد
پرش زمانی به یک هفته بعد
از زبون راوی(روبی)
حدود چند ماه شده که آن پیدا نشده و نامجون از دوری فرشته اش افسرده شده شرکتش ورشکسته شده غذا اصلا نمیخوره همش میره کلاب و مست میکنه و سیگار میکشه خیلی داغون شده بدون پرنسسش
بنظرتون نامجون مثل قبل میشه؟
جک:خب.. هر چی میزنم اصلا همچین شماره ای وجود نداره و اصلا نمیتونم رد گوشیش رو بزنم
نامجون:چیییی مطمئنی بزار یه بار دیگه شمارش رو چک کنیم شاید یه عدد اشتباه زدی
جک:بده ببینم شمارش رو...اهههه شمارش درسته
نامجون:آهههه توف توی این شانش وایسا من میرم خونش آدرسش رو بلدم با محل کارش تو ببین چیزه دیگه ای ازش پیدا میکنی
جک:اوکی
از دید نامجون
زود از خونه ی جک اومدم بیرون ماشینم رو روشن کردم و رفتم به سمت خونه ی ات دست هام و صورتم از استرس عرق کرده بود رسیدم خونه ی ات که از آسانسور رفتم بالا هر چی در زدم ولی کسی باز نکرد از همسایه ها پرسیدم گفتن خبری ازش ندارن رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم سمت فروشگاهی که کار میکنه رفتم داخل و از یکی از فروشنده ها پرشیدم گفت که هیچ خبری اصلا ازش نداریم ناامید دیگه شدم با ناراحتی اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم که جک زنگ زد خوشحال شدم جواب دادم
*مکالمه ی بینشون*
نامجون:چی شد چیزی پیدا کردی ازش
جک:خب نه اصلا همچین شماره ای وجود نداره نامجون بنظرم فراموش کن اون رو
نامجون:چطوری چطور فراموشش کنم من خیلی خوشحال بودم که اون رو پیدا کردم جک اون دقیقا مثل دوست خیالیه بچگیم بود که عاشقش بود اون خودشه ولی واقعا من نمیتونم اون رو فراموش کنم
*تلفن رو قطع کرد*
اههه باید همه ی بادیگارد ها رو جمع کنم و بگم برن دنبالش بگردن رفتن به سمت امارتم توی حیاط وایسادم و همه ی بادیگارد ها رو جمع کردم
نامجون:خب همتون باید همه جای این شهر رو بگردید تا ات رو پیدا کنید و اینکه مشخصاتش رو جک براتون میفرسته
بادیگارد ها:چشم قربان
همه ی بادیگارد ها سوار ماشین شدن و رفتن که یهویی بابام و اون لیا هرز..ه اومدن
پ نامی:پسرم اینجا چه خبره
نامجون:ینفر که خیلی دوست دارم گم شده و آلان همه دارن دنبالش میگردن
پ.نامی:اون کیه
نامجون:اون کسیه که عاشقشم و دوسش دارم
پ.نامی:نامجون میخواستم یه چیزی بگم من و عموت با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم که تو و لیا با ازدواج کنید
نامجون:چییییی بابا چرا بدون اینکه به من بگی سه چیزی کفتی به عمو اینا
پ.نامی:دیگه رو حرفم حرف نمیزنی هفته ی آینده ازدواج میکنی
نامجون:حتما من ازدواج میکنم با این هرز..ه
پ.نامی:میکنی
ببخشید بابا ولی
یهویی بادیگارد ها اومدن و پدرم رو بردن و منم رفتم داخل خونه توی اتاقم واقعا ناراحت بودم هم از کار بابام و گم شدن ات نشستم رو تخت و گریه کردم که خوابم برد
پرش زمانی به یک هفته بعد
از زبون راوی(روبی)
حدود چند ماه شده که آن پیدا نشده و نامجون از دوری فرشته اش افسرده شده شرکتش ورشکسته شده غذا اصلا نمیخوره همش میره کلاب و مست میکنه و سیگار میکشه خیلی داغون شده بدون پرنسسش
بنظرتون نامجون مثل قبل میشه؟
۵.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.